"امروز، فردا، یک ماه دیگه، یک سال دیگه یا شاید هم هیچ وقت. "
دفتر خاطراتش رو با این جمله شروع کرد...
اون فقط زیادی از این دنیا خسته شده بود ولی نمیدونست باید چیکار کنه، زیادی تنها بود با اینکه دوروبرش پر بود از آدمهای مختلف!
دفترش رو بست و روی میز گذاشت و به روان نویس توی دستش خیره شد...
صدای زنگ تلفنش که روی میز بود بلند شد."آقای مالیک یک ساعت دیگه جلسه شروع میشه" منشی فقط همین جمله رو به زبون آورد چون میدونست رئیسش از آدم های پرحرف متنفره.
"زین جواد مالیک "صاحب جدید هلدینگ مالیک که بعد از فوت پدرش بهش به ارث رسیده بود.
زین از پشت میز بلند شد و به اتاق خوابش برگشت اون تا صبح بیدار بود و فکر اینکه قراره بره سر جلسه واقعا اعصابش رو بهم میریخت. سریع دوش گرفت و آماده شد، کت و شلوار مشکی ساده ای پوشید دقیقا مثل پدرش.
.
.
.
توی اتاق جلسه همه ی چهره ها براش آشنا بود ولی یک نفر، نه!
"خدایا این کیه؟چرا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد؟ نکنه از اعضای جدید هیئت مدیرست؟ مگه میشه از اعضای جدید باشه ولی من ندونم؟"زین مدام توی ذهنش سوال های جدیدی از خودش میپرسید اما جوابی برای هیچکدوم نداشت، نمیدونست اون پسر جوون که تقریبا هم سن خودشه کیه و توی هلدینگ مالیک چیکار داره.
بعد از کلی انتظار بالاخره عموی زین از جاش بلند شد و گفت : اعضای محترم هیئت مدیره، مطمئنم همتون میخواین بدونید که این پسر خوشتیپ کیه؟ خب باید بگم که ایشون از همین حالا صاحب تمام سهام من توی این هلدینگه، معرفی میکنم "لیام جیمز پین."
همه به نشانه ی احترام سری تکون دادن و لبخندی زدن.
زین با تعجب به لیام نگاه کرد...
مگه میشه عموش همچین کاری کنه؟ اصلا این پسره کیه و از کجا اومده؟جلسه تموم شد و همه از اتاق جلسه بیرون رفتن اما زین و لیام نه!
لیام شروع کرد به جمع کردن پرونده ها که زین به طرفش رفت.زین: ببخشید میتونم یه سوال بپرسم؟
لیام: بله آقای مالیک بفرمایید.
زین:عموی من چرا سهامش رو داد به شما؟
زین آدم پرحرفی نبود و این بار هم سوالش رو رک از لیام پرسید.
لیام گفت:
چرا از خودشون نمیپرسید؟زین: ممنون میشم سوالمو با سوال جواب ندین.
لیام: ببخشید بهتره از عموتون بپرسید.
لیام همین جمله رو گفت و رفت بیرون.
زین عصبی شد و سعی کرد چندتا نفس عمیق بکشه، یک، دو، سه...
با انگشت دست راستش میشمرد...
این کار آرومش میکرد و اون داشت به گفته روانشناسش عمل میکرد.زین بعد از اینکه آروم شد به سمت اتاق عموش رفت و از منشی پرسید که اون کجاست، منشی هم گفت:
نمیدونم آقای مالیک ولی الان آقای پین توی اتاقه اگه میخواین هماهنگ کنم که برین داخل؟زین بعد از حرف منشی تلفنش رو از جیب کتش بیرون آورد و به عموش زنگ زد...
زین: سلام، میتونم بپرسم چرا سهامتونو دادین به اون؟عموی زین: اولا اینکه سلام، دوما مثلا من ازت بزرگترم ادبت کجا رفته؟هیچ وقت یاد نگرفتی چجوری باید با یکی درست حرف بزنی. سوما فک نمیکنم مجبور باشم بهت توضیح بدم.
زین دوباره عصبی شد و تلفن رو قطع کرد.
اون میدونست باید چیکار کنه،هر وقت عصبی میشد میرفت پیش تنها کسایی که خیلی بهش نزدیک بودن و این باعث میشد آروم بشه.
از شرکت بیرون اومد و به سمت آپارتمان دوستاش که توی مرکز شهر بود رفت.
.
.
.زنگ در به صدا در اومد...
"هری، لویی، منم باز کنین" زین منتظر موند تا بالاخره لویی درو باز کرد.هری: لو، کیه؟
لویی: زینه، زین بیا داخل خوش اومدی.
هری: من که میدونم باز تو عصبی شدی بگو ببینم چی شده؟
لویی: بزار از راه برسه بعد شروع کن هری.
زین: یه لحظه وایسین ببینم کس دیگه ای هم تو خونس؟ کسی تو حمامه؟
هری: اره یکی از دوستای قدیمیه منه حالا اومد بیرون میبینیش، خب تعریف کن ببینم چته؟
زین به محض اینکه خواست حرف بزنه صدای آشنایی به گوشش رسید که گفت:
"سلام"زین صورتش رو برگردوند... تعجب کرد و با چشم های گرد شدش بهش نگاه کرد.
یعنی اون کیه که زین انقد از دیدنش متعجب شده؟!.........................................................................
خب سلام 😄این اولین فن فیک منه و قطعا ایراد های زیادی داره 🥲
خیلی یهویی تصمیم گرفتم بنویسمش و خب به خیلی از چیز ها دقت نکرده بودم و مجبور شدم بوک رو ادیت کنم و متاسفانه بیشتر کامنتا پریده☹️به هر حال امیدوارم اگه این فف رو شروع کردین از خوندنش لذت ببرین❤️
Love ya -dia-
YOU ARE READING
Destiny[ziam]
Romanceهمه چیز به خودت بستگی دارد حتی اینکه چطور "سرنوشتت" را تغییر دهی، با یک انتخاب. و چه چیزی بهتر از آن، که آن انتخاب "عشق" باشد!