5 months later...
پشت بهش ایستاده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد.
لیام: موضوع چیه؟ چرا گفتین بیام؟صالح: خیلی به زین نزدیک شدی درسته؟
لیام: اره مشکلی هست؟
صالح: نه اتفاقا خیلی خوبه! میخوام یه کاری بکنی.
لیام: دوباره قراره یه چیز مسخره ازم بخواین ، میدونم!
صالح: از نظر تو همه چیز مسخرست لیام! میرم سر اصل مطلب. باید سهام زین رو ازش بگیری.
لیام: چی؟!
صالح: خیلی واضح گفتم. اگه میخواین باهم باشین باید سهامش برای تو بشه!
لیام: همچین کاری نمیکنم. شما هم هیچ کاری نمیتونین بکنین!
با صدای نسبتا بلندی گفت و از اتاق بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
بعد از رفتن لیام دوباره از پنجره به بیرون خیره شد.
"خودت خواستی لیام ، منتظر ترد شدن از طرف عشقت باش یکم هیجان برای رابطتتون بد نیست! "
با صدای خش دارش زیر لب زمزمه کرد..
.
.
کلافه دستش رو توی موهاش کشید و تا چند متر جلو تر از ماشینش توی خیابون میرفت و دوباره همون مسیر رو برمیگشت. من باید چیکار کنم؟ مطمئنا دست از سرم بر نمیداره! میدونستم ، میدونستم بالاخره یه چیزی ازم میخواد که همه چیزو خراب میکنه! زیر لب میگفت و دست مشت شدش رو به کف دست دیگش میکوبید.
.
.
.
2 weeks later...
دو هفته از صحبتش با صالح میگذشت و هنوز خبری نبود.
روی کاناپه نشسته و به جای نا معلومی خیره شده بود و با افکارش میجنگید.زین: لیام من دارم میرم اداره پلیس.
لیام انقدر غرق افکارش شده بود که صدای زین رو نشنید.
زین: لیاااام!لیام بعد از داد نسبتا بلند زین به خودش اومد.
لیام: بله؟زین: حواست کجاست؟! میگم دارم میرم اداره پلیس.
لیام: ببخشید حواسم نبود ذهنم در گیره یه موضوعی بود.
اداره پلیس چرا؟!
YOU ARE READING
Destiny[ziam]
Romanceهمه چیز به خودت بستگی دارد حتی اینکه چطور "سرنوشتت" را تغییر دهی، با یک انتخاب. و چه چیزی بهتر از آن، که آن انتخاب "عشق" باشد!