29

221 37 63
                                    

5 months later...

پشت بهش ایستاده بود و از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد.
لیام: موضوع چیه؟ چرا گفتین بیام؟

صالح: خیلی به زین نزدیک شدی درسته؟

لیام: اره مشکلی هست؟

صالح: نه اتفاقا خیلی خوبه! میخوام یه کاری بکنی.

لیام: دوباره قراره یه چیز مسخره ازم بخواین ، میدونم!

صالح: از نظر تو همه چیز مسخرست لیام! میرم سر اصل مطلب. باید سهام زین رو ازش بگیری.

لیام: چی؟!

صالح: خیلی واضح گفتم. اگه میخواین باهم باشین باید سهامش برای تو بشه!

لیام: همچین کاری نمیکنم. شما هم هیچ کاری نمیتونین بکنین!

با صدای نسبتا بلندی گفت و از اتاق بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش بست.

بعد از رفتن لیام دوباره از پنجره به بیرون خیره شد.
"خودت خواستی لیام ، منتظر ترد شدن از طرف عشقت باش یکم هیجان برای رابطتتون بد نیست! "
با صدای خش دارش زیر لب زمزمه کرد.

.

.

.

کلافه دستش رو توی موهاش کشید و تا چند متر جلو تر از ماشینش توی خیابون میرفت و دوباره همون مسیر رو برمی‌گشت. من باید چیکار کنم؟ مطمئنا دست از سرم بر نمیداره! میدونستم ، میدونستم بالاخره یه چیزی ازم میخواد که همه چیزو خراب میکنه! زیر لب میگفت و دست مشت شدش رو به کف دست دیگش می‌کوبید.

.

.

.

2 weeks later...

دو هفته از صحبتش با صالح می‌گذشت و هنوز خبری نبود.
روی کاناپه نشسته و به جای نا معلومی خیره شده بود و با افکارش می‌جنگید.

زین: لیام من دارم میرم اداره پلیس.

لیام انقدر غرق افکارش شده بود که صدای زین رو نشنید.
زین: لیاااام!

لیام بعد از داد نسبتا بلند زین به خودش اومد.
لیام: بله؟

زین: حواست کجاست؟! میگم دارم میرم اداره پلیس.

لیام: ببخشید حواسم نبود ذهنم در گیره یه موضوعی بود.
اداره پلیس چرا؟!

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now