پنج سال از اون ماجرا میگذشت ولی هنوزم هر شب خوابشو میدید.
خواب پسری که عاشقش بود و کسی که قرار بود تا آخر عمر کنار هم بمونن.
ولی اون تصادف لعنتی...
اون شب زندگیش رو از این رو به اون رو کرد، همه چیزو نابود کرد و عشق زندگیش رو ازش گرفت. زین اون شب استیونش رو از دست داده بود. اگه به اون شب بر میگشت هیچ وقت باهاش دعوا نمیکرد و نمزاشت بره، اون خودش رو مقصر میدونست. نباید میذاشت استیون مست کنه..
.
.
زین سعی کرد فکر کردن به اون پسرو از سرش بیرون کنه و به کارش ادامه بده اما مشکل اصلی از ذهنش بیرون نمیرفت...
اون کیه؟ چرا عموش همه ی سهامش رو داده به اون؟ باید میفهمید چه خبره و چرا عموش چیزی بهش نمیگه. همینطور که داشت فکر میکرد جرقه ای توی ذهنش زد! چطور اصلا حواسش نبود!؟
هری، آره اون واقعا از همه چیز سر در میاره یه مهندس کامپیوتر و هکر فوقالعادس.تلفنش رو از روی میز برداشت و به هری زنگ زد
لویی تلفن رو برداشت...لویی: هی زین.
زین: سلام لو.
لویی: اگه با هری کار داری باید بگم تلفنشو جا گذاشته منم دارم میرم سر کار و باید صبر کنی تا برم و تلفنشو بهش بدم.
زین: عاممم، اره کار داشتم باهاش درمورد همون کسی که...
لویی نذاشت ادامه بده و گفت:
عموت سهامشو داده بهش. تو هنوز به اون فکر میکنی؟ حالا میخوای بفهمی کیه که چی؟! خب باشه میدونم تو زین مالیکی کسی که به یه چیز گیر بده ول بکنش نیست.و بعد زد زیر خنده.
زین: خفه شو لو حیف که دستم بهت نمیرسه.
زین هم گفت و کمی خندید.
زین: لو من کار دارم یادت نره به هری بگی زنگ زدم.
لویی: باشه بهش میگم. فعلا خداحافظ.
زین هم خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
دوباره سعی کرد تمرکز کنه و به کارش برسه.
بعد از تقریبا دو ساعت که از صحبتش با لویی میگذشت تلفنش شروع به زنگ زدن کرد، اسم هری رو روی صفحه دید و جواب داد.زین: سلام هری.
هری: سلام زین، خوبی؟ لویی بهم گفت هنوزم درگیر اون پسره ای.
زین: ممنون، اره واقعا ذهنم درگیرشه میخوام بدونم کیه و چرا عموم این کارو کرده! خودت که میدونی.
هری: خب من چیکار میتونم بکنم برات؟
زین: همین الان گفتم چی میخوام هری خنگ استایلز!
آروم روی پیشونیش کوبید و خندید.
هری: عاوو، راست میگی ببخشید.
هری هم شروع کرد به خندیدن.
زین: هرموقع چیزی فهمیدی سریع بهم خبر بده باشه؟
هری: باشه خیالت راحت الان هنوز سر کارم، کارم تموم شد شروع میکنم.
هری این رو گفت و از هم خداحافظی کردن.
زین به ساعتش نگاه کرد اما هنوز کار داشت و نمیتونست بره خونه ولی باید ذهنش رو آروم میکرد.
دفتر خاطرات کوچیکش رو که بیشتر میشه گفت مثل یه دوست و همراه همیشگیش بود و از همه چیز خبر داشت از توی کیفش بیرون آورد.شروع کرد به نوشتن...
حس عجیبی بهش دارم اون چشمای فوقالعاده ای داره ولی...
ولی نمیشه بهش اعتماد کرد!...
ESTÁS LEYENDO
Destiny[ziam]
Romanceهمه چیز به خودت بستگی دارد حتی اینکه چطور "سرنوشتت" را تغییر دهی، با یک انتخاب. و چه چیزی بهتر از آن، که آن انتخاب "عشق" باشد!