31

217 37 41
                                    

نیمه های شب بود و بالاخره لیام از بازداشتگاه آزاد شد.
از ساختمون اداره پلیس خارج شد و کمی به اطراف نگاه کرد.
فکر می‌کرد شاید زین منتطرش باشه ولی خبری ازش نبود...

هنوز تصمیم نگرفته بود کجا میخواد بره شاید بهتر بود به خونه خودش بره اما میخواست زین رو ببینه و اون رو به آغوش بکشه و بگه ثابت کرده که کار اون نبوده و برای گفتن و در آغوش کشیدنش بی صبر تر از همیشه بود.

اما شاید زین نمی‌خواست اون رو ببینه! حتما بهش خبر دادن که آزادش کردن پس چرا نیومد؟! انقدر غرق افکار منفیش شده بود که حواسش نبود تمام این مدت حتی شاید ده قدم هم از اداره پلیس دور نشده.

به خودش اومد و به سمت خیابون رفت و منتظر تاکسی موند.
چیزی نگذشت که تاکسی اومد و به محض اینکه خواست سوار بشه ماشین دیگه ای توی فاصله پنج سانتی متری ، پشت تاکسی ایستاد و باعث شد راننده تاکسی سرش رو از پنجره بیرون بیاره و چیز های نامفهومی بگه.

اون زینه؟ درست دارم میبینم؟! لیامه احمق چرا فکر می‌کردی نمیاد!؟
مکالماتی بین خودش و مغزش شروع شده بود و بیشتر به بد و بیراه گفتن به خودش که چرا همچین فکری می‌کرد ختم میشد.

زین از ماشین پیاده شد و بعد از عذر خواهی کوتاهی از  راننده تاکسی به سمت لیام رفت.

زین: من متاسفم لیام.
نباید اصلا بهت شک میکردم ولی...

لیام نذاشت ادامه بده و دست هاش رو دورش حلقه کرد و سرش رو توی گردنش فرو برد.

نمیخوام چیزی بگی...
نمیخوام چیزی بگم...
حداقل برای الان...
زیر لب زمزمه کرد.

زیاد طولی نکشید که بالاخره از هم جدا شدن و سوار ماشین‌ شدن.

لیام: میشه نریم خونه؟

زین: فقط بگو کجا بریم.

لیام: نمیدونم. خیلی خستم زین. از ترس اینکه هر لحظه از دستت بدم خستم. از اتفاقایی که افتاده و قراره بیوفته خستم.

زین: لیام، دیگه وقتشه همه چیز رو تعریف کنی. باید بدونم چی باعث شده که چند وقته اینطوری بهم ریختی.

لیام: اگه بگم قول میدی باور کنی؟

زین: قول میدم.

لیام: ولی من مطمئن نیستم.

زین: لیام لطفا، گفتم قول میدم!

لیام: پس بریم یه جای خلوت به غیر از خونه.

زین سری تکون داد و به سمت مکانی که توی ذهنش بود حرکت کرد.
بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت رسیدن.

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now