16

233 43 9
                                    

چند روزی میشد که از اون شب گذشته بود و نه زین و نه لیام دیگه حتی کلمه ای درموردش باهم حرف نزدن.

زین توی اتاقش بود و پرونده هارو چک می‌کرد تا این که هری بهش زنگ زد.

هری: سلام زین.
خواستم فردا شبو یاد آوری کنم و درضمن نایل میخواد همراهمون بیاد قطعا لباس لازم داره میدونی دیگه؟!

زین:‌ سلام هری.
وای خوب شد گفتی اصلا یادم نبود.
فکر کنم یه لباس‌ اضافی دارم ولی باید پیداش کنم احتمالا توی‌ کمده.

هری: خوبه.
پس پیداش کن و اگه نشد به لویی خبر بده یکی جور کنه.

زین: باشه خبر میدم نگران نباش.

مکالمشون چند دقیقه ای ادامه پیدا کرد و بعد از هم خداحافظی کردن و زین قبل از اینکه دوباره به کارش ادامه بده به نایل زنگ زد و ازش خواست تا توی وسایلش دنبال اون لباس مخصوص بگرده.

.

.

.

نایل تقریبا همه جا رو گشته بود اما خبری از لباس نبود. خواست آخرین جایی رو که مونده بگرده و شروع کرد به بیرون آوردن وسایل داخل پایین ترین طبقه کمد. همه وسایل بیرون اومده بودن و نایل هم بالاخره اون لباس رو پیدا کرد اما فلشی که کف کمد افتاده بود توجشهو جلب کرد، اون رو برداشت و کمی برسیش کرد. وسایل رو سرجاشون گذاشت و همراه با فلشی که توی دستش بود از اتاق خارج ‌شد. تلفنش رو برداشت و به زین زنگ زد.

نایل: زین، لباسو پیدا کردم.

زین‌:‌ خوبه. ببین اندازته یا نه.

نایل: باشه ولی یه چیز دیگه هم پیدا کردم!

زین: چی؟

نايل:‌ یه فلش!

زین: فلش؟! توی کمد فلش چیکار می‌کرد؟!

نایل: نمیدونم کمد توعه دیگه!

زین: عکسشو واسم بفرست ببینم مال منه یا نه.

نایل: باشه.

نایل تلفن رو قطع کرد و عکس فلش رو برای زین فرستاد. زین بعد از دیدن عکس دوباره به نایل زنگ زد و گفت که فلش برای اون نیست و ازش خواست تا به لپ تاپ وصلِش کنه و ببینه چی توی اون فلشه.

نایل بعد از چند ساعت که مشغول رسیدگی به کار های خودش بود، بالاخره سراغ فلش رفت و اون رو به لپ تاپ زین که توی اتاقش بود وصل کرد. اما به غیر از یک فولدر چيزی توی اون نبود!
فولدر رو باز کرد و فیلمی که توی اون بود رو پلی کرد.

"سلام زین.
عاممم خب نمیدونم چجوری باید بگم. من... من خیلی متاسفم زین.
نمیتونستم رو در رو بهت اینارو بگم پس تصمیم گرفتم فیلم بگیرم و بهت بگم. زین من میخوام که این رابطه تموم بشه. من دیگه نمیتونم باهات ادامه بدم، ما خيلی باهم فرق داریم فکر میکنم خودتم متوجه شده باشی و زودتر از اینا باید تمومش میکردیم.
من چند وقتی میشه که با یه نفر دیگه رابطه‌ دارم.
متاسفم که دیگه نمیتونیم ادامه بدیم عزیزم.خیلی متاسفم. "

نایل با چشم های گرد ‌شده به صفحه مانیتور خیره شده بود.
چهره ی اون پسر رو می‌شناخت اما نمی‌خواست باور کنه!
از جاش بلند شد و قاب عکسی که روی میز بود رو برداشت و چهره ی اون پسر توی فیلم رو با عکس استیون که حالا توی دستش بود مطابقت داد. خودش بود، اون پسر استیون بود، حالا دیگه شک نداشت!
نایل با خودش فکر می‌کرد که چطور این رو باید به زین بگه، اون اگه بفهمه داغون میشه اما صدای هق هقی که از پشت درِ نیمه باز اتاق میومد باعث شد افکارش رو کنار بزاره و به سمت در رفت. با زینی که روی زمین نشسته بود و پاهاش رو توی خودش جمع کرده بود روبه‌رو رو شد.

دستش رو روی شونه زین گذاشت و گفت:
زین، خوبی؟ کی اومدی؟ همه چیزو دیدی، نه؟

زین: ازش متنفرم.

فقط همین یک جمله رو گفت و درحالی که اشک هایی که از چشم هاش جاری شده بود همه ی گونش رو خیس کرده بودن به سمت قاب عکس هایی که روی دیوار بودن رفت و همه ی اون هارو با عصبانیت از روی دیوار برمی‌داشت. بعد از برداشتن اون عکس ها به سمت اتاق رفت و
تنها عکس باقی مونده از استیون رو برداشت و از نایل خواست تا اون هارو همراه با اون فلش از خونش بیرون ببره. نمی‌خواست دیگه حتی یک چیز کوچیک هم از استیون توی خونش باقی بمونه.

دلش می‌خواست محکم با مشت به صورت اون پسر بکوبه و حرصش رو خالی کنه اما حیف که نمیشد. دیگه بخاطر دعوای اون شب خودش رو مقصر نمی‌دونست و فهمیده بود که استیون میخواست پیش یک نفر دیگه بره و اون دعوا هم خواسته ی خودش بود تا از شر زین خلاص بشه.
درواقع اون به خواستش رسیده بود و از شر زین خلاص شده بود ولی دیگه نمیتونست پیش کسی که بخاطرش به بهونه های مختلف با زین جر و بحث می‌کرد بره.

درسته که استیون پنج سال پیش مرده بود اما زین امروز واقعا اون و خاطراتش رو دفن کرد!

...

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now