10

291 54 9
                                    

کارش تقریبا تموم شده بود و  برای چندمین بار شروع کرد به فکر کردن به نقشش که از نظر خودش معرکه و بی نقص بود و لبخندی زد.
تلفن رو برداشت و به ملانی زنگ زد...

ملانی: بفرمایید آقای مالیک.

زین: هروقت آقای پین خواستن از هلدینگ برن بیرون فورا بهم خبر بده، فهمیدی!؟

ملانی: بله آقای مالیک فهمیدم.

زین تلفن رو قطع کرد و شروع کرد به خوردن نوشیدنی ای که صبح از ملانی خواسته بود تا براش بیاره.
نمی‌خواست اونقدری بخوره که هوشیاریش رو از دست بده و کاملا مست بشه.
بخاطر نقشه ای که توی سرش بود باید توانایی بازیگریش رو محک میزد، هرچند که توی گروه نمایش دبیرستان یکی از بهترینا بود، پس به خودش اطمینان داشت!

تقریبا یک ساعت گذشته بود که ملانی زنگ زد.

ملانی: آقای مالیک، آقای پین دارن از شرکت خارج میشن.

زین در حالی که سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه  گفت:
بهش بگو حال من خوب نیست و باید بیاد بهم کمک کنه چون کس دیگه ای توی هلدینگ نیست!

ملانی: چشم آقای مالیک.

ملانی گفته های زین رو به لیام رسوند و لیام هم با سرعت خودش رو به اتاق زین رسوند.

زین در حالی که سعی می‌کرد با اون حال مستش توی نقشش فرو بره صدای پاهای لیام رو شنید.

در باز شد و لیام داخل اتاق اومد.

لیام: آقای مالیک حالتون خوبه؟!

این جمله رو گفت که یهو چشمش به بطری نوشیدنی افتاد و با چشم های گرد شده به زین نگاه کرد و دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت:
آقای مالیک شما تازه عمل کردین، نباید الکل بخورین! از اون گذشته توی محل کار چرا اینکارو کردین؟

زین: میخوای تا صبح نصیحتم کنی؟! وضعیتمو نمیبینی؟ کمک میکنی برم خونه یا نه؟

لیام: باشه، معذرت میخوام بیاین بریم.

"من اصلا چرا دارم به یه آدم مست اینارو میگم."
لیام زیر لب این جمله رو زمزمه کرد.

دست زین رو گرفت و بهش کمک کرد تا به ماشین خودش برسن.
سوار ماشین شدن و لیام آدرس خونه ی زین رو از ملانی گرفت چون بعید بود زین با این حالش بتونه درست بهش آدرس بده و بعد به سمت خونه ی زین حرکت کردن.

توی راه هیچکس چیزی نمی گفت، لیام فقط هر از گاهی به زین که سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود نگاه می‌کرد.
واقعا همه ی جزئیات صورتش فوق‌العادس!
لیام دلش می‌خواست برای همیشه به اون پسر نگاه کنه، نمی‌دونست چرا ولی فقط میدونست که این لحظات رو خیلی دوست داره،خیلی...

به خونه ی زين رسیدن، لیام بعد از اینکه ماشینش رو پارک کرد به زین کمک کرد تا از ماشین پیاده بشه و سمت خونه رفتن و وارد خونه شدن.
زین زیر چشمی به اطراف نگاه می‌کرد تا مطمئن بشه اون روانی که بهش شلیک کرد توی خونه نباشه.
هنوز محافظ ها نیومده بودن و زین بخاطر همین استرس تمام وجودش رو گرفته بود.

با راهنمایی های زین، لیام بالاخره اتاقش رو پیدا کرد و اون رو روی تخت گذاشت و کمکش کرد تا کتش رو از تنش در بیاره.

لیام از آشپز خونه یه لیوان آب برای زین آورد و روی میز گذاشت.
فکر کرد زین خوابیده چون بعد از اینکه کتش رو در آورده بود چشم هاش رو بسته بود.
تصمیم گرفت از اتاق بیرون بره که زین صداش زد!

زین: آقای پین.
نه، بهتره بگم لیام!

لیام: بله آقای مالیک!؟

زین: بگو زین.

لیام: بله زین؟

زین: میشه نری؟

لیام :من که نمیتونم اینجا باشم توی خونت! میخوای به یکی از آشناهات زنگ بزنم که بیاد پیشت؟

زین: اگه بخوای میتونی. میشه بمونی؟نمیخوام کسی بفهمه مست کردم.

لیام: باشه میمونم. پس من میرم بیرون تا بتونی بخوابی چیزی خواستی...

زین نذاشت ادامه بده و گفت:
نه بیرون نرو، پیشم بمون، لطفا.

لیام به چهره مظلومش نگاه کرد و سری تکون داد و گوشه ی تخت نشست.
زین چشمش رو دوباره بست و ادامه ی نقشش رو مرور کرد هرچند که الکل توی خونِش باعث شده بود فکرش درست کار نکنه اما باید همه چیز طبق نقشش پیش می‌رفت!
خودش فهمیده بود کمی زیاده روی کرده اما کاریش نمیشد کرد.

زین همینطور که چشمش رو بسته بود شروع کرد به حرف زدن و گفت:
لیام، میشه یه سوال بپرسم؟

لیام: آره بپرس.

زین: چرا تو و عموم نمیگین ماجرای دادن سهامش به تو چیه؟من حق دارم که بدونم.

لیام: من نمیتونم بگم زین، نمیتونم. فقط بدون عموت نمیخواد کسی بدونه.

بعد از این حرف لیام، زین چشم هاش رو باز کرد و به چهره ی ناراحت لیام خیره شد.

چرا لیام انقدر بهم ریخت؟!هر لحظه زین بیشتر و بیشتر به این قضیه و عموش مشکوک تر میشد!
"صالح مالیک "، درسته عموش بود ولی هیچ وقت بهش اعتماد نداشت و بنظرش یه هیولا توی لباس آدم بود. حتی پدرش یاسر هم سعی می‌کرد ازش دوری کنه!

...

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now