30

235 36 67
                                    

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و لیام کلمه ای از حرف های اون پسر رو نمیفهمید.

چند دقیقه ای گذشت و بعد از اینکه برایان دست از تکرار یک جمله تکراری برداشت ، با توضیحات کوتاه کمیسر اسکات لیام بالاخره فهمید منظور برایان از این حرف ها چیه و داره درمورد چه چیزی حرف میزنه.

ولی این که کار لیام نبود!
درسته، چیزی که منتظرش بود بالاخره به سرش اومد! میدونست صالح همینجوری بیخیال نمیشد و بالاخره یه کاری میکرد که همه چیز رو به هم بریزه! حالا باید ثابت می‌کرد که کار اون نبوده.

بعد از اینکه جو اتاق کمی آروم تر شده بود لیام از کمیسر اسکات خواست تا بذاره توضیحی در این مورد بده و بگه که حتما اشتباهی پیش اومده. زین تمام این مدت به صورت لیام نگاه نمی‌کرد و به اشیاء مختلف توی اتاق خیره میشد.

لیام: نمیدونم ایشون چطور ادعا میکنن که اون شب منو اونجا دیدن!
من اون شب یعنی در واقع از ساعت 6 عصر اون روز از شهر خارج شده بودم و برای بازدید از مزرعه ای که میخواستم بخرم رفته بودم.
میتونین همه چیز رو چک کنین و مطمئن بشین!

ک.اسکات: خب طبق گفته هاتون ما حتما بررسی می‌کنیم ولی باید تا وقتی که بی گناهیتون ثابت بشه اینجا بمونین. بالاخره مظنون هستین و شاهد هم داریم!

لیام: مشکلی نیست.‌ فقط میتونم به وکیلم خبر بدم؟

ک.اسکات: بله حتما این حق شماست.

در حالی که لیام و کمیسر اسکات در حال صحبت کردن بودن ، زین به هیچ وجه حتی کلمه ای حرف نمی زد. میدونست نمیتونست کار لیام باشه ولی حرفی که اون پسر زده بود باعث می‌شد نتونه درست تصمیم بگیره.

چند دقیقه ای گذشت و در حالی که میخواستن لیام رو به بازداشتگاه ببرن، به زین نگاه کرد و چیزی گفت.

لیام: زین، تو که باور نمیکنی نه؟!

زین بالاخره به لیام نگاه کرد و همراه با بغضی که حرف زدن رو براش سخت کرده بود گفت:
نمیدونم لیام. فقط ثابتش کن، ثابتش کن که کار تو نبوده خواهش میکنم.

لیام همراه با قطره اشکی که از چشمش پایین اومد به آرومی سری تکون داد و بعد با دست های دستبند زده به بازداشتگاه برده شد.

تقریبا یک ساعت می‌گذشت و هنوز خبری از وکیلش نبود.
نشسته بود و پاهاش رو با ریتم خاصی به زمین می‌کوبید و صدای زین توی سرش می‌پیچید.
ثابتش کن...
خواهش میکنم...
در همین حین نگهبان اومد و اون رو دوباره به اتاق کمیسر اسکات برد.
بعد از چند دقیقه منتظر موندن از پشت در
صدای آشنایی به گوشش رسید...

در اتاق باز شد و فردی داخل شد.
درست حدس زده بود! اون صدا متعلق به "تد فاستر" وکیل و میشه گفت همدست همه ی گند کاری های صالح بود. میدونست بالاخره صالح بعد از این کارش یکی رو سراغش می‌فرسته.

تد: سلام پین! یه خبر بد برات دارم.

لیام: تو چرا اومدی ؟! من به وکیل خودم خبر داده بودم.

تد: هی پین تو که میدونی مالیک منو میفرستاد! پس لازم نیست وقتمونو با این سوال های مسخره تلف کنیم. درسته؟!

لیام: بگو ببینم اون عوضی چی از جونم میخواد.

تد: آروم باش پسر. میدونی که در عرض چند دقیقه میتونیم همه مدارکی که ثابت میکنه تو اون شب خارج از شهر بودی رو نابود کنیم!
به ساعتش نگاه کرد و دوباره شروع کرد.

تد: فقط کافیه تا چند دقیقه دیگه پلیس ها به آدرسی که بهشون دادم برسن تا همه چیز هایی که بهشون گفتی بجای اینکه بی‌گناهیت رو ثابت کنن باعث بشن فعلا بری و آب خنک بخوری!
و از همه مهمتر عشقت هم تبدیل به کسی بشه که با تمام وجود ازت متنفره!

حرف های تد باعث شد لیام کنترلش رو از دست بده و از روی صندلی بلند شد و با تمام قدرتش دستش رو روی میز کوبید و باعث افتادن چند تا از وسایلی که روی میز بود شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
به اون لعنتی بگو خواستشو عملی میکنم فقط منو از این جا ببر بیرون!

تد بعد از حرف لیام بلند شد و با لبخند کثیفی که روی لبش بود به سمت در رفت و قبل از خروجش گفت:
تا شب آزاد میشی.

لیام با نفرت بهش نگاه می‌کرد و هر ثانیه صالح ، مارتین ، تد و همه کسانی که باعث و بانی این بلاها و اتفاقات توی زندگیش شده بودن رو به روش های بی‌رحمانه ای مجازات می‌کرد.
همونطور که سزاوارش بودن!

هر لحظه ای که از اونجا بودنش می‌گذشت باعث می‌شد ذهنش مورد هجوم افکار ناتمومش قرار بگیره و فکر اینکه زین حالا فکر میکنه اون بهش شلیک کرده بود ، مثل اقیانوسی شده بود که موج هاش به طور وحشتناکی به دیواره های مغزش برخورد میکردن...

میدونست این تازه شروع دوران سخت زندگیش بعد از خوشبختی ای که بعد از چند سال تازه تجربش کرده بوده و باید منتظر چیز های بد تر هم باشه!

اما نمی‌خواست بذاره که این وضعیت بیشتر از این ادامه پیدا کنه.
بالاخره یک راهی پیدا میکنه و نمیذاره اون صالح عوضی بیشتر از این همه چیز رو خراب کنه و به خواستش برسه!

.............................................................
سلااام
امیدوارم حالتون خوب باشه 😀

حرف خاصی ندارم 😂
فقط ووت و کامنتای قشنگتون واسم یه دنیا ارزش داره 🥰

*بوس و بغل محکم برای همتون ❤️

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now