17

218 40 22
                                    

شب شده بود و زین هنوز کلمه ای حرف نزده بود و در اتاق رو روی خودش قفل کرده بود.
نایل به بهانه های مختلف سعی می‌کرد زین رو راضی کنه تا در رو باز کنه اما موفق نشد.

تقریباً یک ساعت از آخرين باری که نایل تلاش کرد تا زین در اتاق رو باز کنه می‌گذشت که زین در اتاق رو باز کرد و بیرون اومد.
چشم هاش قرمز شده بود و کمی ورم داشت.

نایل به سمتش رفت و اون رو توی آغوشش گرفت و گفت:
خوبی؟ میخوای حرف بزنی؟

زین: چیزی برای گفتن ندارم نایل.اون عوضی یه دروغگو بود که منو نمی‌خواست. منم دیگه اونو نمیشناسم انگار کلا توی زندگیم نبود. حتی نمیخوام اسمشم بیارم.

جمله آخرش رو با بغض گفت و قطره ی اشکی از روی گونش سُر خورد.

نایل نمیدونست باید چیکار کنه و زین رو تا حالا توی این وضعیت ندیده بود. زین رو به سمت کاناپه برد و ازش خواست که بشینه و خودش به آشپز خونه رفت. تلفنش رو از جیبش بیرون اورد و به هری زنگ زد و ازش خواست که به خونه ی زین بیاد. وقتی که خواست چیزی برای زین حاضر کنه تا بخوره، زین وارد آشپز خونه شد و چهرش شبیه به زین چند دقیقه پیش نبود، جوری بود که انگار هیچ چیزی اتفاق نیوفتاده!

نایل: زین خوبی؟ تو داشتی گریه می‌کردی ولی الان...

زین نذاشت ادامه بده و گفت:
من بخاطر کسی که نمیشناسم گریه نمیکنم.

به سمت یخچال رفت و بطری لیموناد رو برداشت و هم برای خودش و هم نایل توی لیوان ریخت. نایل نمی‌دونست باید چی بگه و چیکار کنه پس تصمیم گرفت سکوت کنه و صبر کنه تا هری برسه.

نیم ساعت از تماسش با هری می‌گذشت که صدای زنگ در به صدا در اومد و نایل خواست به سمت در بره که زین ازش خواست بشینه و خودش رفت.

هری همراه با یکی از محافظ ها جلوی در بودن و بعد از اینکه زین به محافظ گفت که هری از اشناهاست و اجازه داره هر وقت که خواست بیاد، زین و هری باهم وارد خونه شدن.

درسته که زین داشت سعی می‌کرد چیزی توی چهرش معلوم نباشه اما نمیشد به اون چشم های قرمز شده توجه نکرد!

هری و زین به سمت کاناپه رفتن و نایل هم از آشپز خونه بیرون اومد و پیششون رفت. هری خواست شروع کنه به حرف زدن که زین زودتر شروع کرد و نذاشت چیزی بگه.

زین: هری نمیخوام درموردش حرف بزنم.
من خوبم نگران نباشین.

هری: باشه حالا که نمیخوای حرف بزنی چیزی نمیگم.

نخواست زین رو اذیت کنه و سعی کرد بحث رو عوض کنه.
هری: اونقدری حالت خوبه که فرداشب بریم رالی؟

زین: مطمئن باش بیشتر از قبل دلم میخواد که بریم.

هری: خوبه. پس قراره زین مالیک جاده رو به آتیش بکشه درسته؟
زین: شک نکن.

نایل: زین، هری!

نایل چند دقیقه ای میشد که اون دوتا رو تنها گذاشته بود و هیچکدوم متوجه نشده بودن!

زین :این چیهههه؟ وایییی نایل شبیه بچه هایی شدی که لباس مامان باباشونو میپوشن.

هری: راست میگه.

هردو زدن زیر خنده و نایل در حالی که حرکات عجیب و غریبی با اون لباس انجام می‌داد باعث شده بود صدای خنده های اون ها بلند و بلند تر بشه.

زین درحالی که می‌خندید گفت:
باید یه لباس واست جور کنیم نایل. با این وضعیت اصلا نمی‌تونی بیای.

هری: اره، من به لویی میگم اون ترتیبشو میده.

همینطور که مشغول صحبت کردن بودن تلفن هری زنگ خورد و مجبور شد از اون دوتا خداحافظی کنه و رفت. حالا زین و نایل دوباره تنها بودن و چه وقتی بهتر از الان که دوباره برای چندمین بار خاطره هاشون رو مرور کنن.

بدون اینکه به زمان و اتفاقی که افتاده بود توجهی کنن ساعت ها باهم حرف زدن و اصلا متوجه نشدن که حتی از وقت شام هم گذشته.

هیچکدوم میلی به غذا نداشتن پس تصمیم گرفتن برن و بخوابن.
بعد از گفتن شب بخیر هردو به اتاق هاشون رفتن.

زین روی تخت دراز کشید و نگاه کوتاهی به جای خالی عکس استیون کرد و چشم هاش رو بست. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اون صورت بی نقص فکر کنه تا مثل چند شب گذشته خوابش رو ببینه. شاید این دلیلی بود که باعث شده بود زین نخواد به چیزی که چند ساعت پیش فهمیده بود فکر کنه.

...

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now