نایل در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد و کنار زین روی تخت نشست.
نایل: چی شده زین؟ چرا اینکارو کردی؟ چی توی سرته؟
زین: نمیخوام حرف بزنم نایل میشه بری.
نایل: ولی آخه... باشه میرم.
نایل نخواست زین رو اذیت کنه و ادامه نداد و از اتاق بیرون رفت و اون رو تنها گذاشت.
زین روی تخت خوابید و چشم هاش رو بست و سعی کرد به اتفاقی که افتاد فکر نکنه، ولی نمیشد! چهره ی لیام از ذهنش بیرون نمیرفت.
از اینکه انقدر تند رفته بود خیلی پشیمون بود، ولی چیکار میشه کرد اینم جزو نقشه بود باید خوب انجامش میداد تا لیام سمتش برگرده!
از اینکه توی اون لحظه اون جمله هارو گفته بود تعجب کرده بود و به خودش افتخار میکرد. به خودش و نقشَش کاملا اعتماد داشت.
میدونست خوب با احساساتش بازی کرده و به نظرش تونسته بود قلبش رو یک قدم به سمت خودش بکشه. از طرفی هم فکر میکرد خوش شانس ترین آدم روی زمینه چون لیام استریت نبود. اگه اینطور بود کارش سخت میشد، تقریبا!هنوز الکل توی خونِش بود و دلش میخواست بخوابه و به هیچ چیز فکر نکنه. پس دوباره سعی کرد تا بالاخره خوابش برد.
.
.
.
لیام به خونش رسید و بعد از اینکه ماشینش رو پارک کرد وارد خونه شد.
بدونِ اینکه چراغ هارو روشن کنه شروع کرد به حرف زدن.لیام: مامان من اومدم. امشب حالم اصلا خوب نیست. میشه سرمو بزارم روی پاهات و بخوابم؟
صدای دلنشین و مهربونی جوابش رو داد و گفت:
معلومه که میشه پسرم. میخوای تعریف کنی چی شده؟لیام: مامان یه حس عجیبی دارم، یه حسی که تاحالا نداشتم!
من، من یه حسی توی قلبم احساس میکنم نسبت به اون ولی این خیلی عجیبه و در عین حال مسخرس!
آخه من فقط چند روزه که میشناسمش و اونم برادر زاده ی قاتلته.
نمیخوام بهش اعتماد کنم، ولی نمیتونم.
مامان اون آدم خوبیه مگه نه؟ از چشماش معلوم بود.
نمیخوام بهش آسیبی بزنه، اون روانی هرکسی که برای من باارزشه رو از بین میبره. فکر نمیکنم انقدری رحم داشته باشه که به برادر زاده ی خودش آسیب نزنه!بعد از اینکه حرف هاش تموم شد دیگه صدایی نشنید و کسی جوابش رو نداد. دوباره مادرش تنهاش گذاشت.
لیام از وقتی مادرش رو از دست داد همیشه میبینتش و صداش رو میشنوه.
اون هیچ وقت نخواست به دکتر بره چون دیدن مادرش و حرف زدن با اون حتی برای چند دقیقه هم که شده با اینکه میدونست همش تَوَهمه باعث میشد آروم بشه و همینطور انگیزش برای انتقام بیشتر! باعث میشد یادش نره برای چی داره زندگی میکنه و هدفش چیه! اون روانی فکر میکنه میتونه همه چیز رو مخفی کنه اما کور خونده، بالاخره دستش رو میشه و تقاص همه چیز رو پس میده.روی تخت خوابید و به سقف خیره شد. حسی که داشت توی قلبش تجربه میکرد براش لذت بخش بود ولی نباید میذاشت ادامه پیدا کنه، اگه حتی یک در صد هم عاشق شده باشه نمیتونست ریسک کنه، چون نمیخواد دوباره کسی رو از دست بده.
همینطور که داشت فکر میکرد تلفنش شروع کرد به زنگ خوردن.
تلفن رو برداشت و جواب داد.لیام: بله آقای مالیک.
صالح: لیام چرا بهم میگی آقای مالیک، دیگه خسته شدم انقدر بهت گفتم منو اینجوری صدا نکنی پسرم.
لیام بدون توجه به حرفاش گفت:
کاری داشتین؟صالح: اره، چرا نگفتی با برادر زادم رفیق شدین؟
خونش بودی درسته؟لیام: حالش بد بود من فقط کمک کردم بره خونه و منتظر موندم تا یکی بیاد پیشش بعدم اومدم خونه.
صالح: باشه، مشکلی نیست،فقط حواستو جمع کن میدونی که اون میخواد از همه چيز سر در بیاره، نباید گند بزنی!
لیام: چشم آقای مالیک. ممنون میشم دیگه منو تعقیب نکنین! در ضمن فکر نمیکنم اینکه من با کی رفت و آمد میکنم به شما مربوط باشه.
خدانگهدار.جملش رو با عصبانیت گفت و تلفن رو قطع کرد.
چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه.
تا وقتی که خوابش ببره به شکل های مختلف توی ذهنش اون رو شکنجه میداد تا بمیره. کاش زودتر میتونست همه چیز رو تموم کنه و اون قاتل رو مجازات کنه،اما هنوز زوده. باید مدارکش کامل بشه و اول خودش تلافی همه چیز رو سرش در بیاره و بعد تحویل قانون بده! اون عوضی باید به بدترین شکل ممکن مجازات بشه........................................................................
تادااا
بالاخره فهمیدین صالح کیو کشته 😈
اما صالح از اون چیزی که فکر میکنین روانی تره 😂
امیدوارم ففو دوست داشته بوده باشین تا اینجا 😃
لاو یو عال❤️
أنت تقرأ
Destiny[ziam]
عاطفيةهمه چیز به خودت بستگی دارد حتی اینکه چطور "سرنوشتت" را تغییر دهی، با یک انتخاب. و چه چیزی بهتر از آن، که آن انتخاب "عشق" باشد!