27

246 39 68
                                    

صبح شده بود. نور خورشید از پنجره اتاق عبور می‌کرد و  روی بدن برهنه هردو می‌تابید.

چشم هاش رو به آرومی باز کرد و بعد از چند بار پلک زدن با دیدن چهره جذاب و غرق خواب زین لبخندی زد و با نوک انگشت هاش صورتش رو نوازش کرد.

زین با حس حرکت کردن چیزی روی پوستش صورتش رو جمع کرد و بیشتر توی بالشت فرو رفت. بوسه ای روی موهای کوتاهش زد و بلند شد و به سمت حمام رفت. آب رو باز کرد و زیر دوش چشم هاش رو بست و با صدای نه چندان بلندی شروع کرد به خندیدن. حس می‌کرد تازه داره طعم خوشبختی رو میچشه. هر اتفاقی بیوفته محاله بزاره این خوشبختی از بین بره. هر ثانیه با خودش عهد می بست که هر کاری میکنه که نذاره بلایی سر عشقشون بیاد.

چند دقیقه ای زیر دوش بود و بعد از اینکه بالاخره تونست از حس سبکی ای که وقتی قطره های آب به پوستش برخورد میکنن بهش می داد دل بکنه ، بیرون اومد و لباس هاش رو پوشید و بعد به آشپز خونه رفت تا قبل از بیدار شدن زین صبحانه رو آماده کنه.

مشغول آماده کردن صبحانه بود که صدای زین رو وقتی داشت از توی اتاق داد میزد رو شنید.

زین: لیااام.

لیام با عجله به سمت اتاق رفت و با زینی که مثل ساندویچی روی تخت لول شده بود روبه رو شد.

لیام: چرا اینجوری شدی ؟
گفت و زد زیر خنده.

زین: نخند. میخوام برم حمام ولی لباس ندارم.

لیام: یکی از لباسای منو بپوش.

زین: خب خودت یکی حاضر کن من حوصله ندارم.

لیام: باشه تو بلند شو برو حمام بعد بیا صبحانه بخوریم.

زین: باشه.

در حالی که زین درگیر بیرون اومدن از اون وضعیت گره خورده و پیچ در پیچ بود، لیام لباس هایی از بین لباس هاش انتخاب‌ کرد و اون هارو گوشه ای روی تخت گذاشت.

بعد از رفتن لیام از اتاق زین با سرعت به سمت حمام رفت.
طولی نکشید که دوباره صدای داد زدنش به گوش لیام رسید.

زین: لیام حولههههه.
لیام به سمت اتاق رفت و حوله ای آماده کرد و به زین داد.

در حالی که لیام توی آشپز خونه همراه با ریتم آهنگی که داشت پخش می‌شد پنکیک ها رو توی ماهیتابه به هوا پرتاب می‌کرد زین وارد آشپز خونه شد.

زین: درست میبینم اون پنکیکه؟

لیام: اوهوم.

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now