7

324 59 19
                                    

صدای پلیس ها که در حال صحبت کردن با دکترش بودن رو میتونست بشنوه،سعی کرد افکارش رو آروم کنه تا بتونه درست به سؤال های اون ها که تا چند دقیقه دیگه وارد اتاقش میشن جواب بده.

بعد از اجازه دکتر دو نفر از پلیس ها وارد اتاق شدن.
یکی از پلیس ها شروع کرد به حرف زدن و گفت:
سلام آقای مالیک، ما اومدیم تا درمورد اون اتفاق چند تا سوال بپرسیم، حالتون خوبه؟ میتونین به سؤال ها جواب بدین و تعریف کنین چه اتفاقی افتاد؟

زین: سلام. بله میتونم جواب بدم.

پلیس: پس از اول تعریف کنین چه اتفاقی افتاد تا همکارم همه ی گفته هاتونو ثبت کنه ، البته دوستتون هم ماجرا رو توضیح دادن اما شما هم بگین شاید چیزی جا مونده باشه.

زین بعد از تموم شدن صحبت های پلیس شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات اون شب...

بعد از تموم شدن حرف هاش پلیس گفت:
خب آقای مالیک شما به کسی شک ندارین؟ با کسی خصومت شخصی ای ندارین؟

زین : تا جایی که میدونم نه!

پلیس: بازهم فکر کنین اگر چیز بیشتری که میتونه سرنخی باشه و به ما کمک کنه یادتون اومد حتما به ما اطلاع بدین. امیدوارم زودتر حالتون خوب بشه.

زین: حتما اگه چیزی یادم اومد اطلاع میدم... ممنون.

بعد از تموم شدن حرفشون پلیس ها از اتاق بیرون رفتن.

تقریبا نیم ساعت از رفتن پلیس ها می‌گذشت که نایل بعد از چند ساعت استراحت کردن پیش زین برگشت.

نایل: سلام زین، بهتری؟

زین: سلام... آره بهترم،چرا اومدی اینجا بیشتر استراحت می‌کردی.

نایل: نمیتونستم تنهات بزارم رفیق.

همینطور که زین و نایل در حال صحبت کردن بودن درِ اتاق باز شد و زین عموش رو دید که به سمتش میومد.

زین: ببين کی اینجاست "صالح مالیکِ" بزرگ! انتظار نداشتم بیای عمو جان!

زین با لحن تمسخر آمیزی جملش رو گفت.

صالح: واقعا یاسر توی تربیت کردن تو کم گذاشته، تو سلام کردن بلد نیستی نه؟ احترام به بزرگتر حالیت نیست؟ یه بار هیچی بهت نگفتم دوباره رفتار زشتتو تکرار میکنی؟

زین: من با هرکسی مثل خودش رفتار میکنم!

صالح: نمیخوام باهات بحث کنم. بهتری؟

زین: فعلا که نمردم!

صالح: یه روزی از دستت دیوونه میشم.
اگه چیزی نیاز داشتی خبرم کن.

زین: پسرا هستن نیازی نیست.

صالح: پس من میرم، اومدم ببینم خوبی یا نه، که معلومه از منم بهتری!
خداحافظ برادر زاده!

زین: صبر کن... نایل میشه تنهامون بزاری لطفا؟

نایل: حتما.

هردوی اون ها به رفتن نایل خیره شدن و بعد از اینکه نایل از اتاق بیرون رفت زین شروع کرد به حرف زدن و گفت:
فکر نکن بیخیال قضیه سهام شدم!
اون پسره پین کیه؟ چرا سهامتو دادی به اون؟

صالح: مجبور نیستم به سوالت جواب بدم.
در ضمن اون سهام من بود و این که به کی دادمش هم به خودم مربوطه!

زین: این یعنی یه مشکلی هست که چیزی نمیگی ولی‌ مطمئن باش من همه چیزو میفهمم! به سلامت عمو جان!

صالح بدون اینکه چیزی بگه از روی عصبانیت درحالی که دندون هاش رو روی هم فشار میداد از اتاق بیرون رفت.

نایل بعد از رفتن صالح به اتاق زین برگشت.

نایل: زین چی بهش گفتی؟ یعنی... عاممم، ببخشید وقتی گفتی برم بیرون یعنی به من ربط نداشت، حواسم نبود.

زین: این چه حرفیه نایل؟! من گفتم بری بیرون تا شاید به سوالم جواب بده که نداد! ازش راجب سهام پرسیدم ولی چیزی نگفت به جز یه مشت چرند!

نایل: واقعا نمیتونم بفهمم چرا انقدر برای گفتن مقاومت میکنه!

زین: مطمئنم یه مشکلی هست! مطمئنم، شک نکن!

نایل: بالاخره می‌فهمیم،ولی الان ماجرای تیر خوردن تو مهم تره.
من میرم ببینم کِی مرخص میشی، زود برمیگردم.

زین: باشه.

نایل بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:
دکترت گفت تا فردا باید تحت نظر باشی، امشبو متاسفانه باید اینجا بمونیم رفیق!

زین با چهره ناراحتی به نایل نگاه کرد و پتو رو روی سرش کشید.

.

.

.

شب شده و نایل هم روی کاناپه توی اتاق خوابش برده.
زین سعی کرد چشم هاش رو ببنده و بخوابه.
بعداز چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفت اما امشب مثل پنج سال گذشته خواب استیون رو ندید! توی خوابش یه نفر دیگه بود!
کسی که با چشم های قهوه ای که با موهاش ست بود باعث شده بود زین دوباره اون حس رو توی قلبش حس کنه. اما خواب زیباش یهو تبدیل به یه صفحه سیاه شد و صدای دعوای اون شبش با استیون که توی خواب میشنید باعث شد با تپش قلب از خواب بپره.

دستش رو روی قلبش گذاشت و به سقف خیره شد نمیدونست باید به صدای قلبش گوش کنه یا مغزش!
نمی‌دونست باید استیون رو فراموش کنه و به اون پسر مشکوک که با یک نگاه شیفتش شده بود دلببنده یا نه؟
دیگه نمیدونست چی درسته و چی غلط درست مثل اون روزایی که عاشق استیون شده بود.

...

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now