تمام مسیر توی ماشین تا به خونه زین برسن نایل پشت هم حرف می زد و زین هم با دقت به حرف هاش گوش میداد و گاهی اوقات میخندید و همراهیش میکرد.
بالاخره به خونه رسیدن، زین ماشین رو پارک کرد و همراه با نایل به سمت در رفتن و وارد خونه شدن...
نایل: اوهاا... زین عجب خونه ای داری! منو یاد خونه پدریم میندازه راه پله هاش درست همینجوری بود...
نایل همینطور که داشت درمورد شباهت خونه پدریش با خونه زین صحبت میکرد صدای شکستن شیشه به گوششون رسید!
زین به سمت صدا رفت و متوجه شد که پنجره اتاق مهمان کاملا شکسته و خورده های شیشه روی زمین ریختن، نایل و زین با قیافه های رنگ پریدشون به هم نگاه میکردند که زین گفت:
نایل فکر کنم دزد اومده، وگرنه این کار کی به غیر از دزد میتونه باشه!؟
تو از کنار من تکون نخور باشه؟نایل: باشه، اما باید به پلیس زنگ بزنیم!
زین: اول باید مطمئن بشیم دزده یا نه.
زین و نایل از اتاق مهمان خارج شدن اما وقتی چند قدم برداشتن صدای قدم های کسی که بهشون نزدیک میشد رو شنیدن، صدای مردونه ی ترسناکی اسم زین رو به زبون آورد و گفت:
زین جواد مالیک کارت تمومه!زین آروم سرش رو برگردوند تا صاحب اون صدارو پیدا کنه که صدای شلیک گلوله همه جای خونه پیچید!
نایل از ترس نمیدونست باید چیکار کنه و فقط با صدای بلند زین رو صدا میزد...نایل: زین،زین خواهش میکنم چشماتو نبند... خواهش میکنم...
زین: نترس فقط به پلیس و آمبولانس زنگ بزن من خوبم.
در حالی که روی زمین افتاده بود با صدای ضعیف و کم جونی این رو گفت و کم کم داشت چشم هاش رو به سنگینی میرفت...
قبل از اینکه پلیس برسه اون مرد خونه رو ترک کرده بود و نایل هم متوجه نشده بود.
.
.
.
نایل: لطفا سریع بیاین داخل حالش اصلا خوب نیست ت ت تیر... تیر خورده!
نایل این رو گفت و هرچه سریع تر زین رو داخل آمبولانس بردن و نایل هم همراهش رفت و دست زین رو توی دست هاش گرفته بود. پلیس ها همه جای خونه رو دنبال مدرک میگشتن. نایل سعی کرد خودش رو کنترل کنه و دست های زین رو ول کرد و به لویی زنگ زد تا اون و هری سریع به بیمارستان برن و خودش موند تا به سؤال های پلیس جواب بده.
زین رو به بیمارستان رسوندن...
پرستار: دکتر گلوله نزدیک قلبش اصابت کرده وضعیتش اصلا خوب نیست!سریع ببرینش اتاق عمل وقت نداریم!
دکتر این رو گفت و زین رو با سرعت به اتاق عمل بردن..
.
.
لویی: هری بلند شو نايل زنگ زد!
هری: این وقت شب! چیکار داشت حالا ؟
لویی: زین تیر خورده! یکی بهش شلیک کرده!
هری: چی!؟چی داری میگی لو نصف شبی شوخیت گرفته؟!
لویی: راست میگم زود باش حاضر شو بریم، نایل گفت بریم تا بعد از اینکه با پلیسا صحبت کرد اونم خودشو برسونه.
هری با چشم های گرد شده به لویی نگاه میکرد و واقعا نگران حال دوستش شده بود.
سریع آماده شدن و دوتایی به سمت بیمارستان حرکت کردن....
.
.
سلام، دوست منو به این بیمارستان آوردن تیر خورده، میشه بگین کجاست؟
لویی این جمله رو به پرستار گفت و ازش خواست تا درمورد وضعیت زین بهش اطلاعات بده.پرستار: دوستتون الان توی اتاق عمله باید منتظر بمونین.
لویی با ناراحتی سری برای پرستار تکون داد و به سمت هری که هنوز نتونسته بود با این قضیه کنار بیاد و به زمین خیره شده بود رفت.
لویی: گفت باید منتظر بمونیم هنوز توی اتاق عمله.
هری: زنده میمونه؟!لویی: معلومه که زنده میمونه، اون خیلی قویه خودتم میدونی لاو.
لویی و هری جلوی در اتاق عمل منتظر موندن تا عمل زین تموم بشه.
بعد از یک ساعت نایل هم خودش رو به بیمارستان رسوند.نایل: هری،لویی...
حالش خوبه درسته؟لرزش صدای نایل باعث میشد هری بیشتر اشک توی چشم هاش جمع بشه. لویی نایل رو بغل کرد و آروم موهاش رو نوازش کرد و گفت:
نترس رفیق اون حالش خوب میشه من مطمئنم.هر سه تا منتظر بودن تا عمل زین تموم بشه.
بعد از چند ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون اومد و نایل با سرعت به سمتش رفت و پرسید:
حالش چطوره آقای دکتر؟ خوب میشه؟دکتر: عمل موفقیت آمیز بود اما، باید صبر کنیم تا به هوش بیاد تا نتیجه قطعی رو بهتون بگم.
دکتر این رو گفت و رفت.
هرسه تا فقط دعا میکردن حال زین خوب بشه و نمیخواستن حتی لحظه ای به اتفاقای بد فکر کنن! اما مگه میشه بهش فکر نکرد؟ اگه زین خوب نشه چی؟!نکنه بمیره!؟
...
YOU ARE READING
Destiny[ziam]
Romanceهمه چیز به خودت بستگی دارد حتی اینکه چطور "سرنوشتت" را تغییر دهی، با یک انتخاب. و چه چیزی بهتر از آن، که آن انتخاب "عشق" باشد!