11

275 54 16
                                    

دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه و بقیه نقشش رو ادامه بده، چشم هاش کم کم سنگین شدن و به خواب عمیقی فرو رفت، خوابی که هرلحظه چهره ی لیام رو توی اون میدید،البته این بار بدون اینکه صدای استیون رو بشنوه!

لیام بعد از اینکه مطمئن شد زین خوابیده از اتاق بیرون رفت و کمی توی خونه ی بزرگ و زیبای زین قدم زد.
همه جای خونه پر بود از وسایل سفید و مشکی انگار که دنیای زین توی این دو رنگ خلاصه شده بود! درسته ساده بود، اما حس خوبی به لیام میداد. روی یکی از دیوار ها پر بود از قاب عکس هایی که عکس های زین به همراه یک نفر دیگه توشون بود، عجیب بود چون تنها کسی بود که عکسش توی خونه ی زین بود اونم هم توی اتاقش، هم اینجا! یعنی این پسر کی میتونه باشه؟!

.

.

.

لیام وارد آشپز خونه شد و بعد از اینکه کتش رو دراورد شروع کرد به درست کردن غذا. خودش هم نمی‌دونست چرا ولی رسیدگی و مراقبت کردن از زین انگار براش لذت بخش بود. دلش می‌خواست همه چیز رو بهش بگه انگار اعتماد و خوش قلبی اون پسر رو از توی چشم هاش دیده بود. اما اگه چیزی میگفت عاقبت بدی در انتظارش بود!

.

.

.

مارتین تمام مدت تعقیبش می‌کرد و بعد از اینکه مطمئن شد توی خونست به رئیسش اطلاع داد.

مارتین: رئیس از وقتی رفتن توی خونه هنوز بيرون نیومده.

مرد بدون اینکه جوابی به مارتین بده تلفن رو قطع کرد و بهش پیام داد!
"حواست باشه چیزی رو لو ندی پسرم"
پیام رو فرستاد و منتظر موند...

صدایی که از تلفنش بلند شد باعث شد از گاز فاصله بگیره و سمت اون بره.
پیام رو باز کرد و خوند.
"ازت متنفرم به من نگو پسرم "
لیام درحالی که از شدت عصبانیت صورتش قرمز شده بود گفت و تلفنش رو محکم روی میز کوبید و نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه.

.

.

.

بعد از اینکه کارش توی آشپز خونه تموم شد سمت اتاق زین رفت و به محض اینکه در اتاق رو باز کرد متوجه شد تلفن زین در حال زنگ خوردنه، سمتش رفت و اسم ملانی رو روی صفحه دید، اول خواست جواب نده اما بعد پشیمون شد و جواب داد.

ملانی: سلام آقای مالیک محافظ ها تا چند دقیقه دیگه به خونتون میان و کارشون رو شروع میکنن.

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now