به محلی که از قبل تعیین کرده بودن رسیدن. سم هم اون جا منتظرشون بود.
هری: هی سممم. دلم برات تنگ شده بود رفیق.
سم: استااایلز. ولی من اصلا دلم تنگ نشده بود.
جملش رو با خنده گفت و با بقیه هم گپ کوتاهی زد.
دیوید و جیسون کسایی که قرار بود باهاشون مسابقه بدن هم تازه رسیده بودن.همه آماده بودن و فقط منتظر علامت و اجازه حرکت سم بودن.
بعد از شمارش معکوس سم، این صدای بلند گاز ماشین هاشون بود که همه جای خیابون پیچید.زین لحظه ای پاش رو از روی گاز بر نمیداشت و هر ثانیه سرعتش بیشتر و بیشتر میشد. میشد گفت هری و لویی این دفعه خیلی ترسیده بودن و محکم خودشون رو به صندلی ماشین فشار میدادن. نایل هم یکی از چشم هاش رو بسته بود و با اون یکی چشمش که نیمه باز بود به جاده نگاه میکرد و محکم دستگیره رو نگه داشته بود. هر سه ترسیده بودن و این تنها زین بود که با بیشتر شدن سرعت بیشتر لذت میبرد، نه اینکه احساس ترس داشته باشه! زین میخواست اینطوری فکرش رو آروم کنه و به جای افکار مسخرش، هیجان همه ی وجودش رو بگیره.
حواسش به اون دو برادر یعنی دیوید و جیسون نبود و اونقدری از اون ها جلو افتاده بود که اصلا نمیتونست ماشینشون رو ببینه.
چند دقیقه ای گذشت تا بالاخره به مکان پایان مسابقه رسیدن.همه نفس راحتی کشیدن و کمر بند هاشون رو باز کردن و از ماشین پیاده شدن.
زین در حالی که روی کاپوت ماشین نشسته بود گفت:
از هیجان راضی بودین؟لویی: راضی؟ سکته کردیم روانی.
هری: ببین زین، من واقعا به این نتیجه رسیدم که تو صد در صد مشکل داری. شک نکن!
نایل با فاصله کمی از هری و لویی ایستاده بود و توی فکر فرو رفته بود ولی با دادی که زین زد به خودش اومد.
زین: نااایل. به چی فکر میکنی؟ تو شوکی نه؟
نایل: نه. به این فکر میکنم چرا اصلا این لباسارو پوشیدیم؟
هری و لویی در حالی که به لباس هایی که تنشون بود نگاه میکردن، زین گفت:
چون هرکی مارو دید لویی بگه من لباسارو طراحی کردم.لویی: خیلی خنده دار بود مالیک.
زین ابرویی بالا انداخت و در همون لحظه دیوید و جیسون رسیدن و با فاصله کمی سم هم رسید.
دیوید شيشه ماشین رو پایین داد و گفت:
هی مالیک چت بود لعنتی؟ مثل اسب وحشی رانندگی میکردی!
YOU ARE READING
Destiny[ziam]
Romanceهمه چیز به خودت بستگی دارد حتی اینکه چطور "سرنوشتت" را تغییر دهی، با یک انتخاب. و چه چیزی بهتر از آن، که آن انتخاب "عشق" باشد!