19

221 39 21
                                    

به محلی که از قبل تعیین کرده بودن رسیدن. سم هم اون جا منتظرشون بود.

هری: هی سممم. دلم برات تنگ شده بود رفیق.

سم: استااایلز.‌ ولی من اصلا دلم تنگ نشده بود.

جملش رو با خنده گفت و با بقیه هم گپ کوتاهی زد.

دیوید و جیسون کسایی که قرار بود باهاشون مسابقه بدن هم تازه رسیده بودن.همه آماده بودن و فقط منتظر علامت و اجازه حرکت سم بودن.
بعد از شمارش معکوس سم، این صدای بلند گاز ماشین هاشون بود که همه جای خیابون پیچید.

زین لحظه ای پاش رو از روی گاز بر نمی‌داشت و هر ثانیه سرعتش بیشتر و بیشتر می‌شد. میشد گفت هری و لویی این دفعه خیلی ترسیده بودن و محکم خودشون رو به صندلی ماشین فشار میدادن. نایل هم یکی از چشم هاش رو بسته بود و با اون یکی چشمش که نیمه باز بود به جاده نگاه می‌کرد و محکم دستگیره رو نگه داشته بود. هر سه ترسیده بودن و این تنها زین بود که با بیشتر شدن سرعت بیشتر لذت می‌برد، نه اینکه احساس ترس داشته باشه! زین میخواست اینطوری فکرش رو آروم کنه و به جای افکار مسخرش، هیجان همه ی وجودش رو بگیره.

حواسش به اون دو برادر یعنی دیوید و جیسون نبود و اونقدری از اون ها جلو افتاده بود که اصلا نمیتونست ماشینشون رو ببینه.
چند دقیقه ای گذشت تا بالاخره به مکان پایان مسابقه رسیدن.

همه نفس راحتی‌ کشیدن و کمر بند هاشون رو باز کردن و از ماشین پیاده شدن.

زین در حالی که روی کاپوت ماشین نشسته بود گفت:
از هیجان راضی بودین؟

لویی: راضی؟ سکته کردیم روانی.

هری: ببین زین، من واقعا به این نتیجه رسیدم که تو صد در صد مشکل داری. شک نکن!

نایل با فاصله کمی از هری و لویی ایستاده بود و توی فکر فرو رفته بود ولی‌ با دادی که زین زد به خودش اومد.

زین: نااایل. به چی فکر میکنی؟ تو شوکی نه؟

نایل: نه. به این فکر میکنم چرا اصلا این لباسارو پوشیدیم؟

هری و لویی در حالی که به لباس هایی که تنشون بود نگاه میکردن، زین گفت:
چون هرکی مارو دید لویی بگه من لباسارو طراحی کردم.

لویی: خیلی خنده دار بود مالیک.

زین ابرویی بالا انداخت و در همون لحظه دیوید و جیسون رسیدن و با فاصله کمی سم هم رسید.

دیوید شيشه ماشین‌ رو پایین داد و گفت:
هی مالیک چت بود لعنتی؟ مثل اسب وحشی رانندگی می‌کردی!

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now