پتوی پفکی ، کاملا دور بدن جیمین پیچیده شده بود ، جیمین سعی میکرد خودشو بیشتر زیر پتو فرو ببره.سرمایی که از محیط اتاق پاهاش رو لمس میکرد ، باعث میشد دلش بخواد با پتو یکی شه ، تا هیچ سرمایی رو حس نکنه.
با صدای ملایم زنگ موبایلش ، اخم ریزی کرد ، دستاش از زیر پتو بیرون اومدن و با لمس گوشیش بالافاصله تماس وصل کردن.
" الوووو جیمینا؟"
صدای بلند و واضح تهیونگ از پشت تلفن به خوبی به گوشش میرسید ، صداهای دیگه ای ام میومد ، مثل صدای جابه جا کردن اشیاء سنگین یا چیزی شبیه بهش.
"بله تهیونگ شی...کاری دارید؟"
تهیونگ خندید و سعی کرد با همون انرژی و لحن حرفاشو ادامه بده.
"ببخشید جیمین ، یونگی میخواست بهت زنگ بزنه ولی با میا درگیره ، میدونی که چقدر درگیر مراسم تولد میا کوچولو ایم."
جیمین با فکر اینکه تولد اون دختر کیوت نزدیکه ، لبخند زد و سعی کرد تو جاش بشینه. چندبار سرفه کرد تا صداش به حالت عادی برگرده و بهتر بتونه حرف بزنه.
"اره اره یادمه ، خب...چیشده مشکلی پیش اومده؟"
جیمین با دست کوچیکش چشم های مشکی رنگشو لمس کرد ، سعی داشت با حرکت دادن دستش دیدش نسبت به محیط بهتر کنه.
"خب...یونگی به مشکل خورده جیمین ، اون برنامه ریزی مراسم که استخدام کردیم گفته نمیتونه بیاد و پولو پس داده."
چشم های جیمین گشاد شدن ، چطور ممکنه؟
" چی؟؟!"
" اره خب...حالا من و یونگی باید تمام کار های تولد پرنسس کوچولو رو انجام بدیم جیمینا...میتونی میا رو نگه داری؟"
جیمین دستشو پشت گردنش کشید ، موذب بود جواب نه بده ، چون تقریبا هیچکاری برای انجام دادن نداشت و میتونست برای چند روز مرخصی بگیره.
"حتما ، خب میا میتونه بیاد پیش من اینجوری اونم..."
" نه نه نه...ببخشید جیمین ولی عموش تازه از المان برگشته ، حاظر نیست از عموش جدا بشه ، میتونی حدودا یک هفته تو خونه ی عموش مراقبش باشی؟..خواهش میکنم.."
تهیونگ با لحن ملتمسی گفت ، جیمین به یونگی لعنت میفرستاد ، جیمین به راحتی به دوست خودش میتونست نه بگه ، ولی وقتی جفتش اینطور ازش خواهش میکرد ، احساس خجالت میکرد اگر نه بگه
" خب اگر عموش مشکلی نداره، من میتونم پیش...."
" وای! وای! ممنونم جیمین!! تو بهترینی ، به یونگی میگم ادرس خونه برادرشو برات فرسته ، بازم ممنون"
جیمین با دهن باز به تلفن خیره شده بود ، یونگی هیونگش دختره یکی یدونه اشو میپرستید ، در واقع اون پرنسس کوچولو واقعا لایق پرستش بود.

YOU ARE READING
The ALPHA
Werewolfیه داستان اروم از یه امگای شیرین. داستانی که نشون میده ، باید انتظار هر چیزی رو داشت. با داستان همراه بشید تا چالش های اون امگا رو ببینید.🌱🌙