هرچیزی میتونست اتفاق بیفته ، ماجرای اون لحظه با توجه به رایحه سنگین کوک میتونست به راحتی به جاهایی کشیده بشه که کاملا مورد علاقه اش بودن.
اما اینطور نشد ، کوک بعد از چنگ زدن رون های پر جیمین با ریکشن متفاوتی روبه شد ، جیمین بخاطر سوپرایز شدن صدایی شبیه به جیغ از گلوش خارج کرد.
با بیشترین سرعتی که از خودش سراغ داشت کوک پس زد ، روی زمین افتاد و کوک با این ریکشن متعجب تر شد.
" چی....چیکار میکنی.؟!!..."
دست کوک بخاطر سرعت تمام این اتفاق ها ، روی هوا خشک شده بود ، با حرف جیمین مسیر دستشو عوض کرد و اونو پشت سرش گذاشت.
"ل...لباست کثیف بود!"
مغر کوک اولین و احمقانه ترین بهونه ممکن تو چندصدم ثانیه ساخت و کوک خجالت زده کرد.
جیمین هم کشش قوی به کوک حس میکرد و میفهمید اون داره دروغ میگه ، ولی محض رضای خدا ، جیمین یهویی به شلوار کوک چنگ نمیزد.
جیمین همونجوری که از روی زمین بلند میشد سرشو تکون داد ، دلش میخواست کوک سرزنش کنه ولی از طرفی اصلا دلش نمیخواست از این بیشتر خجالت زده اش کنه.
"پس...میرم شلوارمو عوض کنم..ببخشید..."
سرشو با خجالت پایین انداخت و از اون محیط عذاب اور فرار کرد.
بالافاصله بعد از رفتن جیمین ، دستشو با خشم بین موهاش کشید و روی زانوهاش خم شد ، سعی خودشو با کشیدن موهاش سرزنش کنه.
نمیفهمید چی شده ، ولی میدونست این موجود گرسنه درونش تازه بیدار شده و قرار نیست از جیمین سیر بشه.
" لعنت بهت جونگ کوک! لعنت بهت!"
زیر لب زمزمه کرد و همونجوری که روی مبل مینشست با حالتی عصبی بالشت کنارشو بغل گرفت و نصف صورتشو پشت بالشت قایم کرد.
از بالای بالشت به در اتاق جیمین خیره شده بود ، منتظر بود در باز بشه ، میدونست اگر در باز بشه از خجالت کارش نمیتونه خیلی با جیمین روبه رو شه ولی بازهم وجودش ازش درخواست میکرد جیمین جلوی چشماش داشته باشه.
وقتی مدت زمانی که جیمین تو اتاق موند زیاد شد ، کوک با اخم خودشو روی مبل پهن کرد ، هنوز هم بالشت بغل گرفته بود ، با هربار پلک زدن به خودش یاداوری میکرد باید منتظر جیمین بمونه ، ولی سنگینی چشم هاش بهش اجازه ندادن ، پس قبل از اینکه بفهمه چطور بازهم روی مبل خوابش برد.
"باشه جینی هیونگگگ! چشم چشم..حتما میارمش..نه نه اینجوری نیست روش اسم نذار..."
چشم های خسته از خواب زیادشو با صدای لطیف جیمین باز کرد ، جیمین داشت پشت تلفن به کسی غر میزد.
بین خواب و بیداری محیط اطرافشو چک کرد ، خودشو لعنت کرد و با عجله روی مبل نشست ، پتویی که بدنشو پوشونده بود کنار زد و اخم کرد ، هرگز به یاد نداشت چطور به خواب رفته.
YOU ARE READING
The ALPHA
Werewolfیه داستان اروم از یه امگای شیرین. داستانی که نشون میده ، باید انتظار هر چیزی رو داشت. با داستان همراه بشید تا چالش های اون امگا رو ببینید.🌱🌙