"خجالت اور!"

1.7K 287 47
                                    

داخل اون پاساژ فضای باز و قشنگی داشت ، خیلی خلوت نبود اما اونقدر هم پر از جمعیت نبود که کسی اذیت بشه.

جیمین دلش میخواست رو محیط اطراف تمرکز کنه ؛ سعی کرد با بو کشیدن بتونه تشخیص بده از کجا میتونه شکلات بخره ، اما با حلقه شدن دستای کوک دور کمرش کمی سوپرایز شد و دستشو محکم روی بازوی قوی کوک قفل کرد.

"چی کار میکنی دیوونه...نزدیک بود بندازیم..."

جیمین لب زد و سعی کرد کمی از اغوش کوک بیرون بیاد ، اما انگار کوک نمیخواست اجازه بده این اتفاق بیفته.

حلقه دستشو دور کمر باریک جیمین محکم کرد و سرشو توی گردنش فرو برد. تیغه بینیشو روی گردنش کشید ، این کار باعث تعجب جیمین شد ، طوری که کمی از جا پرید.

با فاصله گرفتن کوک ، متوجه شد اون پسره بی حواس اصلا براش مهم نیست جیمین هم در حال حرکته و همراهش میره یا نه ، اگر برای اون مهم نیست چرا برای جیمین باشه؟

چشماشو یه دور تو حدقه چرخوند و دستاشو روی سینه اش جمع کرد ، فاصله بین پلک هاشو کم کرد و سعی کرد با دقت بیشتری به کوک نگاه کنه ، کوک واقعا جیمین فراموش کرده بود و داشت برای خودش از تماشای ویترین مغازه ها لذت میبرد.

با ناامیدی اهی کشید و دستاشو پایین انداخت ، دلش واقعا شکلات میخواست پس واقعا برای غر زدن سر کوک بی حوصله بود. به علاوه خسته بود ، کوک تمام مسیر اونو با خودش به همه طرف میکشید و این جیمین خسته و کلافه تر از همیشه میکرد.

"عاو جیمینا اینجایی؟"

با صدای هیونگش نگاهشو برگردوند و سعی کرد لبخند بزنه. نمیدونست چرا اما حس خوبی به امروز نداشت ، هرگز ادمی نبود که منفی فکر کنه ولی کم پیش میومد اینطور تو دلش اشوب و خستگی رو حس کنه.

"اون پسره ی دیوونه یهو کجا بردت جیمین؟..میخواستم مغازه رو نشونت بدم...اما اون رسما تورو دزدید.."

هیونگش با لحن دلخوری گفت و دست جیمین گرفت ، واقعا میدونست اگر کمی دیرتر به مغازه برسن جین قراره حسابی سرش غر بزنه پس تاجای ممکن تلاش میکرد جلوی این اتفاق بگیره.

"زود باش بیا بریم جیمینا!"

"اما اخه..."

"اما اخه چی؟..اه کامان!..."

با کشیده شدن دستش تو بغل گرمی فرو رفت و برای چند ثانیه کاملا گیج شد ، بازوهای اشنایی این بار اونو به چنگ گرفته بودن.

" تو نمیخوای بیخیال من و جیمین شی نه؟؟ میخوام یه روز خوب لنتی رو بگذرونم و یه الفا خوب باشم و حدس بزن چی؟ قایافه لنتی تو مدام تو صورتمه!!!"

ناخواسته جیمین بیشتر به خودش چسبوند ، حتی اگر الان قصد ازادی از آغوش کوک رو هم داشت ، با فشاری که کوک به کمرش وارد میکرد بیخیال همه چیز شد ، انرژی جنگیدن نداشت.

The ALPHAWhere stories live. Discover now