"راز ها"

1.9K 374 28
                                    

چند روز از اون موقع گذشته بود ، زیبایی های جهان برای جونگ کوک چندین برابر شده بودن.

کوچک ترین نقصی رو داخل زندگیش احساس نمیکرد ، دوست داشت این حالت تا ابد ادامه داشته باشه ، به نظرش ارزش ارزو کردن داشت.

اون امگا ، رایحه اش ، اشپزیش و لباس های کیوت و پف دارش راحت خودشونو تو زندگی کوک جا دادن.

امروز هم خسته از محل کار کسل کننده اش ، به خانه برگشته بود ، همونجور که کت مشکی رنگشو دست گرفته بود ، چنتا از دکمه های پیراهنشو باز کرد ، درحالی که در باز میکرد ، ارزو کرد باز هم بتونه چهره غرق خواب جیمین ببینه.

زیبایی و عمق اون ثانیه ها به سختی از جلوی چشماش کنار میرفتن ، خونه باز هم ساکت بود ، ولی رایحه جیمین خیلی کمرنگ حس میشد.

کوک کمی اخم کرد ، جیمین کجا رفته بود؟
بخاطر اینکه اینطور بیخبر گذاشته و رفته احساس ضعیفی از اینکه جیمین بهش اهمیت نمیده ، وجودشو پر کرد.

کتشو روی مبل انداخت و اخم هاشو در هم کشید ، دلش میخواست مثل یه مرد باشه ولی این کار حالا سخت به نظر میرسید ، دوست داشت جای میا باشه ، اون بچه کوچولو میتونست خونه بمونه و بزاره جیمین راحت باشه!

کوک با فکر اینکه داره راجب برادر زاده اش چی میگه ، چشماش درشت شد و همونطور که دستشو رو صورتش میکشید ، به سمت اشپزخونه رفت.

داشت با خودش راجب بی توجهی جیمین غر میزد ، ولی چشمش با دیدن کاسه ای که روی اپن کنار گاز بود ، کمی باز شد.

به طرف اون کاسه رفت ، یه کاسه رامن ، با گوشت و مقداری سبزیجات بخارپز و چاپستیک که روی کاسه قرار گرفته بود ، به همراه یه یادداشت.

"جونگ کوک شی
ببخشید که بیخبر میرم ، میا کمی بهونه گرفته بود ، دوست داشت کمی باهم قدم بزنیم و بستنی بخوریم.
برات بستنی میگیرم ، امیدوارم دوست داشته باشی.
رامنی که درست کردم رو گرم کن و بخور تا دلدرد نگیری.
میبینمت."

متن کوتاه داخل اون یادداشت ، لبخند رو به لب های کوک برگردوند ، اون امگا واقعا شیرین و مهربون بود ، یعنی با همه اینطور بود؟ کوک امیدوار بود جیمین به هیچکس انقدر توجه نکنه...

کوک با مکث کوتاهی کاسه رامن رو داخل ماکروفر گذاشت تا گرم بشه ، واقعا به غذای گرم نیاز داشت ، خوشحال بود که جیمین داره ، امیدوار بود هرروز همچین غذاهای رنگارنگی براش پخته بشه ، با فکر اینکه جیمین در کمتر از دو روز دیگه قراره خونه اشو ترک کنه ، اخم کرد.

بدون جیمین ، خونه چطور میشد؟ ذهن کوک حالا درگیر مسائل جدیدی بود.

دلش میخواست این دو روز در طولانی ترین
حالت ممکن سپری بشه ، ولی انگار روزگار اینطور نمیخواست ، زمان مثل برق و باد گذشت ، باورش نمیشد حالا تو خونه برادرش نشسته و با حسرت منتظر وارد شدن جیمینه.

The ALPHAWhere stories live. Discover now