دقایقی گذشته بود ، کوک به این نتیجه رسیده بود ترجیح میده خودشوه فاک بده ولی بیشتر از این اینجا نمونه.
تمام سلول های بویایی که قبلا به خوبی کار میکردن حالا بین بوی قوی هلو گرفتار شده بودن.
کوک حس میکرد تو کارخونه پاستیل سازی گیر افتاده نمیتونست ریکشن درستی به جیمین نشون بده.
جیمین همونجوری که داشت به سختی استین های بلندشو تا میکرد ، بی توجه به کوک ناگت های مورد علاقه اشو داخل ماهیتابه مینداخت و هر از چندگاهی با قاشق جا به جاشون میکرد.
جیمین بعد از اینکه مطمعن شد ظرف رو به روش از ناگت ها به اندازه کافی پر شده ، با لبخند به طرف حال کوچیک خونه اش حرکت کرد اما با چیزی که دید چند ثانیه خشک شد.
کوک در حالی که یکی از بالشت هاشو بغل گرفته بود ، روی کاناپه خوابش برده بود.
اون بالشت نرم جوری بغل گرفته بود که هیچ کدوم از اعضای صورتش مشخص نبودن.
جیمین با لبخند کنار مبل نشست ، سعی کرد اون بالشت سبز رنگ از بغل کوک بیرون بکشه ولی کوک محکم تر به بالشت چنگ زد و روی مبل تکون خورد.
جیمین که دید نمیتونه کاری کنه ، با کشیدن یه پتو نرم روی شکم کوک کارشو تموم کرد.
چند ساعتی گذشت بود ، مغز کوک بهش هشدار میداد به اندازه کافی خوابیده و وقتشه بیدار شه ، تقریبا هرگز به یاد نداشت اخرین باری که انقدر خوب خوابیده کی بوده.
با حس جسم نرم و سبکی درست سینه اش چشم هاشو باز کرد ، تازه داشت همه چیز کنار هم میچید ، اونقدر از بوی جیمین لذت برده بود که بی توجه به شکم خالیش خودشو به اغوش خواب فرستاده بود.
بالشت به بینیش نزدیک کرد ، اون بالشت دیگه بوی جیمین نمیداد ، کوک با اخم از جاش بلند شد ، نیاز داشت دوباره اون عطر داخل بینیش داشته باشه.
با شنیدن صدای خنده ی بلند جیمین گوشاش تیز شد ، با قشنگ ترین صدای ممکن میخندید و کوک کنجکاو تر میکرد.
با حس رایحه یه الفا که نزدیک بهش نشسته بود ، اخماش بیشتر شد ، حالا اماده بود تا تمام روز بهانه بگیره. بهانه گیری برای جیمین ، کار شیرینی بود که به تازگی فهمیده بود چقدر بهش لذت میده.
" جیمین..من گشنمه! چیزی نداری باهم بخوریم؟"
با صدای محکمی گفت و سعی کرد به گرما و حرارت بوی جیمین فکر کنه ، باید حواسشو پرت میکرد وگر نه ممکن بود چیزی پیش بیاد که دوست نداشت اتفاق بیفته. وجود اون الفا کنار جیمین اصلا دوست نداشت.
"اره جیمینی! منم گشنمه بیاید باهم غذا بخوریم!"
چشم های کوک ریز شد ، اون مرد با صدای بلندی گفت ، انتظار داشت جیمین جواب اونو بده ، ولی اون کوچولوی لنتی در حالی که به مرد لبخند میزد جواب داد : "باشه باشه ، هممون باهم غذا میخوریم چیزی به وقت شام نمونده."
![](https://img.wattpad.com/cover/277746102-288-k465226.jpg)
YOU ARE READING
The ALPHA
Werewolfیه داستان اروم از یه امگای شیرین. داستانی که نشون میده ، باید انتظار هر چیزی رو داشت. با داستان همراه بشید تا چالش های اون امگا رو ببینید.🌱🌙