𝐂𝐡.𝟔 !بوسیدش

331 137 14
                                    

گرم بود. آغوشی که درونش فرو رفته بود گرم بود. بدنش هنوز از شوک چندلحظه پیش می لرزید و پاهای ضعیفش به سختی سرپا نگهش داشته بودند. اما آن بازوهای بزرگی که دورش پیچیده شده بودند، تمام سنگینی وزنش را حمل میکردند و این کمی از لرزش پاهایش کم می کرد.

نفس عمیقی کشید. عطر خنک مرد را به ریه هایش کشاند و گذاشت جسم و ذهن لرزانش آرام بگیرد.
دقایق به کندی گذشتند و صدای چانیول با پس زمینه ی برخورد آبِ رودخانه به سنگ هایی که در مسیرش بودند، درون گوشش پیچید.

- خوبی؟

فقط یک سوال ساده بود. اما با چاشنی نگرانی و این قلب بکهیون را لرزاند.

- آره.

و کاشکی که میگفت نه. اون آغوش گرم از او دور شد. نه زیاد. اما آن فشار قبل را نداشت. اما به جایش، دست هایی صورتش را قاب گرفتند.

نگاهش در نگاه چانیول قفل شد. آن چشم های لرزان از ترس و نگرانی .بکهیون لبخند زد. تنها برای ارام کردن نگاه چانیول. از همان هایی که چانیول رو مجذوب خودشون میکنن. و لب های چانیول هم به لبخند وا شد.

چانیول برای لحظاتی و به سختی از چشم های بکهیون دل کند و به درخت و هلو هایی که روی زمین ریخته بودند داد.

- باید هلوهارو جمع کنیم.

و دوباره به چشم های مدیر کمپ خیره شد.

- تا من جمعشون میکنم، لطفا کنار یکی از درخت ها توی سایه بشین، باشه؟

و بکهیون فقط سر تکون داد و با نگاهی حسرت بار به بازوهایی که حالا دور جعبه ای چوبی حلقه شده بودند، به سمت درخت دیگری رفت و طبق گفته ی چانیول، در سایه نشست.

و حالا میتوانست به راحتی عضله های آن مرد را ببیند. بازو و شانه ای که با بانداژی بسته شده بود. تی شرتی که به خاطر فعالیت های چند ساعت اخیرش در آن هوای گرم و آفتابی، به بدنش چسبیده بود. انگشت هایی که با ظرافت هلو هارا لمس می کردند و می چیدند. درست مثل وقتی صورت خودش را در میان انگشت هایش گرفته بود. با ظرافت و آهسته.

سرش را به درخت تکیه داد و گونه های خودش را لمس کرد. گرمایش مثل آن دست ها نبود. بکهیون آن گرمای دلنشین را میخواست. آن گرمایی که از دست های بزرگ چانیول، به پوستش منتقل میشد.

منظره ی زیبایی بود. مردی که هلو میچید و پرندگان آواز می خواندند و آب دریاچه، خروشان خودش را به سنگ ها میکوبید و نسیمی که شاخ و برگ درخت هارا تکان میداد.

اما انگار بدن ضعیف بکهیون خسته تر از انی شده بود که بتواند پلک هایش را باز نگه دارد. نفهمید کِی، اما به خواب رفت.

༅•𝐒𝐮𝐦𝐦𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐦𝐩⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭Where stories live. Discover now