وقتی دست از شنا کردن کشیدند و از دریاچه بیرون آمدند، باران قطع شده بود. حالا ابرها کمی از هم فاصله گرفته بودند و دوباره اشعه های گرم خورشید با تنِ برهنه و خیسشان برخورد میکردند. به سمت لباس های رها شده شان روی زمین رفتند. لباس ها هنوز هم خیس بودند. اما نه آنقدر که دیر خشک شوند. پس لباس هایشان را روی حصار های دور آلاچیق انداختند تا زیر نور خورشید، کمی خشک شوند.
برهنه و در حالی که بازوهایشان هر چند لحظه یکبار با هم تماس پیدا میکردند، روی پله های آلاچیق نشستند.
بکهیون مقداری در خودش جمع شده بود و نگاهش از لباس هایش جدا نمی شد. انگشت هایش روی پاهایش حرکت می کردند، و گاهی به ساق پایش فشاری وارد میکردند.- پاهات درد میکنن؟
چانیول پرسید و حرکت انگشت های بکهیون متوقف شد. نگاهش را از لباس هایش جدا کرد و به چانیولی داد که به پاهای لرزانش خیره شده بود.
- یکم.
ضعیف لب زد. چانیول سری تکان داد و بعد روی پله ی پایین تر نشست، به پهلو چرخید و پاهای لاغر مدیر کمپ را روی ران های خودش قرار داد. حالا انگشت های گرم چانیول سعی در از بین بردن درد پاهای بکهیون داشتند.
لحظات به آرومی میگذشتند. گرمای خورشید بیشتر از قبل شده بود و حتی تن خیس دو مرد، حالا خشک شده بود. اما هیچ کدام عجله ای برای پوشیدن لباس هایشان نداشتند. هنوز هم کف پاهای بکهیون روی ران های چانیول قرار داشت و دست های مرد، ساق پاهایش را ماساژ میداد. حس خوبی داشت. حرکت دست های گرمش و مالش دادن نقطه های خاصی از پاهایش و از بین بردن حس دردی که حین شنا کردن به سراغش اومده بود.
نگاه بکهیون روی بدن چانیول، دست هایش، پاهایش، صورتش و موهایش میگشت. دوست داشت انگشت هایش را بین تار موهای مواجش فرو کند. و اینکار را کرد. انگشت هایش بین تار موهای چانیول دویدند و کف سرش را نوازش کردند. حرکت دست های مربی برای ثانیه ای متوقف شد، اما بعد با لبخندی به کارش ادامه داد.
- چانیول!
بکهیون صدایش زد. آوای صدایش را در کنار صدای طبیعت دوست داشت. چانیول منتظر بهش نگاه کرد.
- دوست دارم بدونم از کِی متوجه شدی ازم خوشت میاد. بهم میگی؟
پرسید و انگشت هایش به پشت سر چانیول حرکت و گردنش را نوازش کردند. صدای بم و آرام چانیول به نرمی در دالان های گوش هاش پیچید.
- آخرین چیزی که قبل از خواب بهش فکر میکنم، تویی. اولین چیزی که وقتی بیدار میشم و به یادش میوفتم، تویی. از روزی که دیدمت، تنها چیزی که توی ذهنم هر لحظه پر رنگ تر و پر رنگ تر میشه، تویی. اینجا بود که فهمیدم دوست دارم.
به چشم های آرام و زیبای بکهیون خیره شد. سرش را جلو برد و زانویش را بوسید. مدیر کمپ سکوت کرده بود. اما حرکت انگشت هایش بین موهایی که کم کم خشک شده بودند، ادامه داشت. لب هایش را با زبانش خیس کرد. نگاهش را از چشم های تیره رنگ مربی گرفت و به لباس هایی که انگار حالا خشک و قابل پوشیدن شده بودند، داد.
- بهتره برگردیم.
آهسته گفت و به نرمی پاهایش را از بین دست های چانیول بیرون کشید و به سمت لباس های رها شده شان قدم برداشت.
- باشه.
ضعیف موافقت کرد. دستش را بین موهایش برد. جایی که چند لحظه پیش میزبان انگشت های کشیده ی مدیر کمپ بود. بلند شد و کنار بکهیون ایستاد و لباس هایش را پوشید.
چانیول خم شد تا کفش هایش را بپوشد، که با پاهای برهنه ی بکهیون مواجه شد. کفش هایش از بند به هم گره خورده بودند و از دست هایش آویزان.
بکهیون مسیر نگاه چانیول را دنبال کرد و به کفش های خودش رسید. لبخند زد.
- میخوام خیسی چمن هارو احساس کنم.
چانیول سری تکان داد و بعد کفش هایش را مثل بکهیون در دست گرفت. دست آزادش را به سمتش دراز کرد.
- بریم؟
انگشت های بکیهون بین انگشت های چانیول خزیدند و در هم قفل شدند. حالا چانیول هم لبخند میزد.
- بریم.
و شروع به قدم زدن کردند. دست در دست همدیگر. شانه هاشان هر از گاهی به هم کشیده می شدند. نور خورشید از لابه لای شاخ و برگ ها رد میشد و تن هایشان را گرم می کرد. چمن و خاکِ خیس خورده، کف پاهایشان را نوازش میکرد و حس خوبی به آن ها میداد.
بکهیون نفس عمیقی کشید. احساس آرامش میکرد. چیزی که برای 3 سال گذشته با آن غریبه بود و حالا در کنار مردی که تنها یک ماه بود که میشناختش، داشت دوباره احساسش میکرد.
شاید حق با کیونگسو بود. بکهیون به بودن با آن مرد نیاز داشت. حتی شده برای یک مدت کوتاه. اما به کنارش بودن نیاز داشت.
STAI LEGGENDO
༅•𝐒𝐮𝐦𝐦𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐦𝐩⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭
Storie d'amoreFiction "Summer Camp" Couple: Chanbaek Genres: Angst, Romance, Slice of life Author: Dreamer Summary: "شکوفه های هلو در حال ریزش بودند و عطر هلوهایی که درحال رشد بودند، جنگل رو برداشته بود. همهمه ی بلند نوجوان هایی که با هیجان، روزهای تابستانیشان را...