𝐂𝐡.𝟏𝟏 !فکر کنم خورشید لب هات رو بوسیده

209 106 12
                                    

فردای آن شب، برای چانیول با نفس کشیدن عطر جنگل باران خورده آغاز شد. با لبخندی که از روی چهره اش پاک نمی شد. با قلبی که با شادابی می تپید.
دوش گرفته و آماده شده بود تا به دنبال بکهیون رود و برای صبحانه همراهیش کند. پشت در کلبه ی مدیر کمپ ایستاده بود و انگشت های مشت شده اش، ضربه های آرامی به در می زدند.

برای لحظاتی هیچ جوابی دریافت نکرد. حتی صدایی از آن سمت در شنیده نمی شد. دستش برای دوباره در زدن بالا اومد بود که در به آرامی باز شد. اما بکهیون بیرون نیامد. حالا صدای آرام قدم هاش را میشنید که از در دور می شدند. در چوبی توسط دست چانیول هول داده و باز شد. قدمی به داخل برداشت.

- بکهیون!

صدایش زد. نگاهش روی جسم خمیده اش روی تخت نشست. چشم های خسته و سرخ بکهیون به چانیول نگاه کردند.

- خدای من. بکهیون! حالت خوبه؟

چانیول ترسید. چانیول از نگاه سرخ بکهیون ترسید. از جسمی که می لرزید. از لکه های خونی که روی چانه اش بودند و به خوبی پاک نشده بودند، ترسید. و قلبش... از درد در هم پیچید.

قدم های بلندی برداشت و روبه روی بکهیون روی زانوهایش نشست. گونه های یخ کرده اش را قاب گرفت. پلک های بکهیون با احساس کردن گرمایِ امنِ دست های چانیول، روی هم افتادند.

- چی شده؟ باز حالت بد شد؟

چانیول به آرامی پرسید. چشم هایش سر تا پای بکهیون را برای دیدن ردی از درد، میگشتند.

- من خوبم.

بکهیون ضعیف زمزمه کرد. اما این دروغی بیش نبود. زانوهای کبودش این را ثابت می کردند. رد خون روی تنش این را ثابت می کرد. بکهیون حالش خوب نبود.

- نه بکهیون. تو خوب نیستی. بلند شو. باید ببرمت بیمارستان.

مربی میخواست بلند شود. میخواست برای لحظه ای دست هایش را از روی گونه های سرد بکهیون بردارد، اما دست های مدیر کمپ مانعش شدند.

- فایده ای نداره.

صدایش حتی ضعیف تر از قبل بود. چانیول می لرزید. از ترس. از نگرانی.

- منظورت چیه؟

بکهیون دستِ مربی را فشرد. انگشت های بی جانش، با تمام توانشان به آن دست چنگ انداخته بودند. انگار می ترسید آن گرما را از دست دهد. انگار می ترسید، گونه های یخ کرده اش را رها کند.

- رفتنمون... فایده ای نداره. نمیتونن کاری برام بکنن...
نفس عمیقی کشید. پلک هایش را از هم فاصله داد.

- نمیتونن بهترم کنن... من...

و گونه هایش و دست های چانیول توسط اشک هایش خیس شدند.

- من منتظر پیوند مغز استخوانم. هنوز... نوبت من نشده. تا اون موقع... هیچ دارویی نمیتونه بهترم کنه.

༅•𝐒𝐮𝐦𝐦𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐦𝐩⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭Donde viven las historias. Descúbrelo ahora