بیا وقتی بارون میباره، شنا کنیم! 𝐂𝐡.𝟕

305 126 6
                                    

به کمپ برگشته بودند. چانیول قبل از اینکه به کلبه ی خودش برگردد، بکهیون را برای رساندن بچه ها به کلبه هایشان، همراهی کرده بود. و حالا دوباره روی تختش نشسته و از پنجره به سایه ی بکهیون روی پرده خیره شده بود. مثل تمام شب های قبلی، منتظر ماند تا چراغ آن کلبه خاموش شود و بعد بخوابد. اما اینبار قبل از اینکه این اتفاق بیوفتد، بخواب رفت و ندید بکهیون پرده را کنار زده، پنجره را باز کرده و حالا مدیر کمپ بود که میخواست از خواب بودن مربی جوان مطمئن شود.

چشم هایش هر لحظه روی نقطه ی متفاوتی از چهره ی چانیول می نشست. چانیولی که بازوهایش را روی لبه ی پنجره اش گذاشته بود و سرش را به آن ها تکیه داده و به خواب رفته بود.

بکهیون امیدوار بود که حداقل کمی دیگر مربی از خواب بیدار شود تا در موقعیت بهتری بخوابد. نگران بود کمرش درد بگیرد. حتما آنطور خوابیدن دردناک بود.

- شاید بهتر بود زودتر چراغم رو خاموش میکردم.
با خودش زمزمه کرد و بعد پنجره را بست. لامپ خاموش شد و دیگه سایه ی مدیر کمپ روی پرده نمی رقصید.

***

- خیله خب. فقط یک هفته تا مسابقه مونده. از امروز دوبرابر همیشه تمرین می کنیم. به اون کوهستانیا نشون میدیم کمپ رِد وود، به این راحتی شکست نمیخوره. درسته؟!

جونگین فریاد زد و همه ی بچه هایی که روبه رویش روی زمین نشسته بودند هم فریاد کشیدند. چانیول خنده اش گرفت. هیجان جونگین حتی بیشتر از بقیه بود. طبق چیزی که از سوهو شنیده بود، هفته ی دیگر با کمپ کوهستانیِ شهر کناری مسابقه داشتند. و این مسابقه سال هاست که آخر ماه اول تابستان برگذار میشود. و امسال، کمپ کوهستانی برای سه روز، در کمپ رِد وود مستقر میشوند.

مسابقه به سه بخش قایق رانی، جنگل نوردی و کوه نوردی تقسیم شده و از هر کمپ، 9 نفر برای این مسابقه انتخاب شده بود. برای هر بخش، سه نفر.
سر و صدای بچه ها برای تشویق کردن سه نفری که حالا در حال تمرین برای پارو زنی بودند، بلند تر از قبل شد. صدای جونگین بین آن ها بلند تر بود.

چانیول لبخند زد و به درختی که کنارش بود، تکیه داد.
بکهیون را از صبح ندیده بود. مثل همیشه، باز هم یک جایی پنهان شده بود و چانیول کنجکاو بود بداند آن مرد کجا میرود؟ برای چه بعضی وقتا، مثل الان، برای ساعاتی طولانی ناپدید میشود؟ نفس عمیقی کشید. ممکن بود به او بگوید؟ نمیدانست.

آن دو از دیشب و اعتراف چانیول و بوسه ی بکهیون، باهم حرف نزده بودند. و چانیول احساس می کرد دلتنگ صدای مرد شده.

نگاهش به قایق های کوچکی قفل شده بود که لحظه به لحظه دور تر میشدند که قطره ی آبی روی گونه اش افتاد. دستش را به گونه اش کشید. نگاهی به سر انگشت خیسش انداخت. که همان لحظه چند قطره ی دیگر، دستش را هم خیس کردند. به آسمان نگاه کرد. ابر ها به هم نزدیک شده بودند و در سکوت، می باریدند.

༅•𝐒𝐮𝐦𝐦𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐦𝐩⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt