به نیمه های مسیر بازگشت به کمپ که رسیدند، دست هایشان از هم جدا شدند. بکهیون دستی که دیگر گرمای دست چانیول را احساس نمیکرد، مشت و درون جیب شلوارکش فرو کرد.
- من میرم به کلبه ام...
زمزمه کرد و با پاهایی که هنوز هم برهنه بودند، از چانیول جدا شد. نگاه چانیول تا زمانی که مدیر کمپ بین کلبه ها ناپدید شود، دنبالش کرد. نفس عمیقی کشید. هنوز هم میتوانست باقی مانده ی عطر کاج مرد را احساس بکند. لبخند زد. دستش را بالا آورد و روی لب هایش کشید. و چانیول در ذهنش به خودش اعتراف کرد که عاشق بوسیدن آن مرد است.
با لبخند و انگشت هایی که هنوز روی لب هایش قرار داشتند، در مسیری که مدیر کمپ رفته بود، قدم برداشت. بانداژ دور بازویش باز شده و هنوز مقداری خیس بود. باید عوضش میکرد. شاید هم باید میگذاشت باز بماند. نمیدانست.
در کلبه را پشت سرش بست. کفش هایی که از بند هایشان بهم گره خورده بودند را کنار در رها کرد. از پنجره به پنجره ی بسته و پرده ی کشیده شده ی کلبه ی بکهیون نگاهی انداخت. سایه اش را نمی دید. "شاید داره دوش میگیره." با خودش فکر کرد.
مشغول در اوردن لباس هایش شد. هنوز بدنش سرد بود. شاید یه دوش آب گرم کمی دمای بدنش را بالا می اورد. هنوز دستش به زیپ شلوارش نخورده بود که مشت های محکمی به در کلبه خورد.
با بالاتنه ی برهنه به طرف در رفت و با باز کردنش، با بکهیونی مواجه شد که دستمالی خونی زیر بینی اش قرار داده و لباس و چانه اش خیس از خون است.
- بکهیون...
ترسیده صدایش زد. بکهیون لبخند زد. داشت لبخند میزد. چانیول از ان لبخند خوشش نمی امد. بازویش را گرفت و داخل کشیدش. در را بست. بکهیون را روی تختش نشاند. جلویش زانو زد.
- چی شده؟
پرسید و دستمال را از روی بینی اش کنار زد.
- چیزی نیست. میشه فقط... میشه بری و قرصم رو پیدا بکنی؟ هرچی گشتم ندیدمش... یه قرص ریز و آبی رنگه.
- باشه باشه...
چانیول سریع سر تکان داد و دستمال دیگر را به دستش داد.
- سریع میام.
و بکهیون فقط سر تکان داد.
دقایقی بعد، چانیول با قرصی که بکهیون به آن اشاره کرده بود، برگشت. همراه با بطری آب به دستش داد. بکهیون با نگاهی تشکر آمیز، بطری آب را سر کشید. و بعد از گذر چند دقیقه، خونریزی بینی اش قطع شد. دستمال خیس از خون را از روی بینی اش پایین اورد.
- باید صورتت رو بشوری.
چانیول گفت و بعد به بکهیون کمک کرد تا پیراهن خونی اش را دربیاورد و به سمت سرویس بهداشتی برود. بعد از شستش صورت و گردن خونی اش، باز هم با کمک چانیول صورتش را خشک کرد.
چانیول یکی از تی شرت هایش را به بکهیون داد. لباس خودش دیگر قابل استفاده نبود.
بکهیون در سکوت، تی شرت را پوشید. عطر چانیول را میداد. یک عطر ملایم و آروم. نمیدانست بوی چیست، اما هرچه که بود، آرامش میکرد.
دوباره روی تخت نشست و به چانیولی که خودش را با زیپِ جیبِ شلوارش مشغول کرده بود، خیره شد.
- چانیول...
سر مرد به سرعت بلند شد و به او خیره شد.
- بله؟
بکهیون برای لحظه ای مکث کرد.
- میشه اینجا بمونم؟
اینجا؟ یعنی پیش من؟ چانیول از خودش پرسید. البته.
- آره.
بکهیون لبخند زد.
- میشه دوباره دستت رو تا وقتی که خوابم ببره، بهم قرض بدی؟
پرسید. و چانیول سرش را تکون داد. به سمتش رفت. لبه ی تخت نشست و بعد از دراز کشیدن بکهیون، پتویش را روی تنش مرتب کرد. مثل دفعه ی قبلی، دست بکهیون را بین انگشت هایش فشرد و نوازش کرد.
بکهیون چشم هایش را بست و عطر شیرینِ چانیول را نفس کشید. حالا میدانست آن عطر چیست. بوی هلو... مثل همان هایی که روز قبل باهم چیده بودند.
لبخند زد.آن بو را دوست داشت. چانیول را دوست داشت.
و زودتر از هر وقت دیگری به خواب رفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/267011124-288-k783582.jpg)
CZYTASZ
༅•𝐒𝐮𝐦𝐦𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐦𝐩⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭
RomansFiction "Summer Camp" Couple: Chanbaek Genres: Angst, Romance, Slice of life Author: Dreamer Summary: "شکوفه های هلو در حال ریزش بودند و عطر هلوهایی که درحال رشد بودند، جنگل رو برداشته بود. همهمه ی بلند نوجوان هایی که با هیجان، روزهای تابستانیشان را...