Satellite - Saltnpaper
تابستان سریعتر از آنچه که فکرش را می کردند، داشت به پایانش نزدیک میشد. روز ها در پی هم می گذشتند و چانیول و بکهیون با فراموش کردن اینکه روزی از هم جدا میشوند، با لبخند میان درخت های کمپ می دویدند. گاهی شب ها همراه دیگر نوجوان ها آتشی روشن می کردند و حتی بیرون می خوابیدند. گاهی دوباره برای قرار گذاشتن، دونفری به شهر می رفتند و گاهی زیر سنگینی آب دریاچه، یکدیگر را می بوسیدند.
یک روز از هم جدا می شوند؟برای آن دو مهم نبود. نه فعلا. نه تا زمانی که حداقل می توانستند از بودن کنار یکدیگر غرق در آرامش بشوند.
هرچند... آن روز فرا رسید. روز های آخر تابستان شده بود و کمپ حالا خالی از نوجوان هایی بود که تا دیروز، در گوشه به گوشه ی کمپ دیده می شدند.
فقط چند تا از مربی ها باقی مانده بودند و مدیر کمپ.
حالا در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند. اتوبوسی که بکهیون قرار بود سوارش شود، منتظرش مانده بود.
اما بکهیون بدون توجه به نگاه راننده ی اتوبوس و دیگر مربی ها، روبه روی چانیول ایستاده بود و به چشم های زیبا و تیره رنگش نگاه میکرد.دست های چانیول به نرمی بر روی گونه های آب رفته اش نشستند. چشم هایش غمگین بودند. نمیخواست باور کند دیگر قرار نیست آن چهره ی پرستیدنی و زیبا را لمس کند. لبخند روی لب های مدیر کمپ درون چشم هایش هم دیده میشد. زیبا بود، اما باعث میشد قلب چانیول در سینه اش تکه تکه بشود...! اگر آن لبخند ها... آخرین لبخند هایی بودند که ازش میدید؟
نه. نمیخواست بهش فکر کند. نباید بهش فکر می کرد.
- نمیخوام باهات خداحافظی کنم...صدایش می لرزید. کِی بغض کرده بود؟ نمیدانست.
دست های بکهیون بالا آمدند و روی صورت گرفته ی چانیول نشستند. پلک های چانیول روی هم لغزیدند. گرمای دست هاش... گرمایی که تنها سرما بود و لرزش.- پس نکن...
بکهیون زمزمه کرد و لبهای مربی را بوسید. قطره اشک گرمی، از بین پلک هایش فرار کرد و به بوسشون پیوست. خداحافظی نمیکردند. نه؟ آن یک بوسه ی خداحافظی نبود. قطعا نبود.
بکهیون عقب کشید و رد اشک را پاک کرد.
- 9 ماه منتظرم بمون. تابستان بعدی، بیا همینجا. توی همون کلبه ای که بهت دادم، بمون.
لبخند زد. از همان لبخند هایی که روز اول چانیول را مجذوب خودشون کردند.
- منتظرم بمون چانیول. اگر برگشتم... پیشنهادت رو قبول می کنم. اما اگر برنگشتم...
حالا صورت بکهیون خیس شده بود.
- دیگه منتظرم نمون.
چانیول سرش را تکان داد.
- باشه...
لبخندهایشان مزه ی اشک میداد. شور و گرم. صدای بوق اتوبوس به گوش رسید.
JE LEEST
༅•𝐒𝐮𝐦𝐦𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐦𝐩⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭
RomantiekFiction "Summer Camp" Couple: Chanbaek Genres: Angst, Romance, Slice of life Author: Dreamer Summary: "شکوفه های هلو در حال ریزش بودند و عطر هلوهایی که درحال رشد بودند، جنگل رو برداشته بود. همهمه ی بلند نوجوان هایی که با هیجان، روزهای تابستانیشان را...