𝐂𝐡.𝟏𝟐 لب هایی با طعم هلو

217 109 3
                                    

روز مسابقه بود. مربی ها با خوردن سوپ خماری، خودشان را سرپا کردند. سهون گاه به گاه عطسه میکرد و به مربی هایی که او را در دریاچه که به طرز عجیبی آن شب آبش به شدت سرد بود، پرت کرده بودند، چشم غره می رفت.

سر و صدای بچه ها آن روز حتی بیشتر از همیشه بود. همگی در هیجان غوطه ور بودند و میخواستند هرچه زودتر مسابقه شروع بشود و نتیجه اش را ببینند. برای دو سال کمپ کوهستانی برنده ی مسابقه بود. امسال نوبت کی بود که برنده بشه؟

آن روز، کسی که به این طرف و آن طرف می دوید، کیونگسو بود. سرآشپزِ کمپ، مدیرشان را کلبه نشین کرده و بهش اجازه ی کار کردن نداده بود. پس حالا باید خودش به کارهای کمپ رسیدگی میکرد. هرچند انجام اینکار و آرام کردن نوجوان هایی که معلوم نبود آن همه انرژی را از کجا اوردند، و دو دختر و پسری که در آشپزخانه ی عزیز کیونگسو داشتند سکس میکردند و مچشان توسط سرآشپز گرفته شده بود، تقریبا غیر ممکن بود. بکهیون چطور به همه ی این کارها می رسید و در آخر باز هم میتوانست با آرامش لبخند بزند؟

- دارم دیوونه میشم.

زمزمه کرد و سرش را به درخت کنارش کوبید.

***

چانیول ضربه ی آرامی به در کلبه ی بکهیون زد و بعد دوباره دو دستی ظرف چوبیِ هلوهای قاچ شده را چسبید. در به آرامی باز شد و مربی توانست چهره ی بی حوصله و شاید کمی عصبیِ بکهیون را ببیند.

- بیا تو چانیول.

زمزمه کرد و چانیول به داخل قدم برداشت. در پشت سرش بسته شد و بکهیون دوباره به سمت تختش رفت و خودش را تقریبا رویش پرت کرد. چانیول خنده اش گرفت. از کیونگسو شنیده بود که اجازه ی کار کردن به بکهیون نداده و انگار مدیر کمپ از این موضوع خیلی راضی نیست.

ظرف چوبی را روی میز کنار تخت گذاشت و بعد، لبه ی تخت نشست. انگشت هایش را بین موهای نرمِ بکهیون فرو برد و نوازششون کرد. پرسید:

- نمیخوای مسابقه رو ببینی؟

بکهیون پلک هایش را روی هم گذاشت.

- نه. کیونگسو کلبه نشینم کرده.

کلبه نشین را با حرص گفت و لب هایش را جمع کرد. چانیول بازهم خندید. مدیر عزیزش کیوت بود. تاج لب هایش را بوسید. چشم های بکهیون با بوسیده شدن لب هایش باز شدند و به چهره ی مربی که در نزدیکی صورتش بود، خیره شد.

- بهت گفته کار نکنی. اما نگفته نمیتونی مسابقه رو ببینی.

مربی گفت و بلند شد. دستش را به سمت بکهیون گرفت و منتظر ماند.

- با من بیا و مسابقه رو تماشا کن. بهت قول میدم بهت خوش میگذره.

مکث کرد.

- البته شاید من کاری کردم بهت خوش بگذره.

بکهیون به حرف مربی خندید. سرش را تکان داد و دستش را توی دست چانیول گذاشت و از روی تخت بلند شد.

༅•𝐒𝐮𝐦𝐦𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐦𝐩⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭Where stories live. Discover now