𝐂𝐡.𝟑 اون کجاست؟

342 137 6
                                    

بانداژ کشی را دور شانه و بازویش تا آرنجش محکم بست. مقداری درد داشت. اما آن قدری نبود که نتواند با گوش سپردن به سکوتِ جنگل، و نفس کشیدن عطر درخت ها، به خواب رود.

اولین شبش در کمپ تابستانه درحالی میگذشت که با بالاتنه ی برهنه و بازویی بسته شده، روی تخت چوبی کنار پنجره دراز کشیده بود و ذهن و روحش به سمت مدیر کمپی که صدای خنده هایش، هنوز هم در سرش میپیچید و در کلبه ی کناری بود، پرواز میکرد.

جایی که هنوز هم نور ضعیفی از سمت پنجره اش به بیرون نفوذ کرده بود. و نشان میداد که مدیر جوان هنوز هم بیدار بود.

پلک های خسته ی چانیول کم کم با خیره ماندن به سقف چوبی، خسته شدند و مرد جوان، به خوابی عمیق فرو رفت و ندید که آن نور، خاموش، پنجره باز و نگاه بکهیون برای لحظاتی به فضای تاریک کلبه اش خیره شد، و لحظاتی بعد با بسته شدن پنجره، سکوت جنگل با زمزمه های آرامِ بکهیون در هم شکست.

***

خورشید طلوع کرده بود و نور صبحگاهی و گرمش، از میان شاخ و برگ های در هم تنیده ی درخت ها، پاره پاره به زمین می تابید و مقداری از آن نورِ در هم شکافته شده، روی چهره ی غرق در خوابِ چانیول افتاد.

پلک های چانیول به سختی از هم فاصله گرفتند. پیشانی اش را چین داد و با بلند شدن و نشستنش، دوباره پلک هایش را به هم نزدیک کرد و با انگشت هایش کمی مالششان داد.

سپس از جا بلند شد و به سمت اتاقک کوچکی که برای دستشویی و حمام بود قدم برداشت.

بانداژ دور شانه و بازویش را باز ، و جایی نزدیک درِ اتاقک روی زمین چوبی رها کرد. وارد اتاقک شد و با درآوردن لباس هایش، خودش را آماده ی یک دوش کوتاه کرد.

دقایقی بعد،با بانداژ دوباره بسته شده، ست ورزشی کرمی رنگش را پوشیده، کارتی که مشخصاتش رویش چاپ شده بود را دور گردنش و نیم نگاهی به برنامه ی آن روزش انداخت.

برای کل روز، حدود 6 ساعت با یک گروه کم جمعیت کلاس داشت. و بعد از آن آزاد بود.

- اونقدرام سخت نیست. نه؟

زیر لب زمزمه کرد. نفسی گرفت و با پوشیدن کتونی هایش، از کلبه اش بیرون رفت. قبل از اینکه به سمت سالن ورزشی که انگار کمی دور بود، حرکت کند، به قصد خوردن صبحانه، قدم هایش را به طرف سالن غذاخوری هدایت کرد.

سالن خلوت بود و هیچ صدایی جز صداهایی که از سمت آشپزخونه می آمد، به گوش نمی رسید.

فقط سه تا از مربی های دیگر کمپ، پشت همان میز دیشب نشسته بودند و از وافل و قهوه شان لذت میبردند.

༅•𝐒𝐮𝐦𝐦𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐦𝐩⋆࿐໋ ❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭Onde histórias criam vida. Descubra agora