🦋Chapter 5

198 51 6
                                    

لطفا اون ستاره کوچولو رو برام رنگی کنین ❤️




نامجون : +، یونگی : _، جکسون : #

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

ساعت 8 بود و نامجون جلوی هتل رویال منتظر جکسون بود.

فرد قد بلندی توجه نامجون رو جلب کرد. بهش که نزدیک شد تونست قیافش رو ببینه.
خودش بود،  « جکسون»

نامجون

واو

فقط همینو میتونستم در توصیفش بگم.

با چیزی که تو پروندش بود 180 درجه فرق داشت.

_ : واوو. پسر عجب چیزیه.

+ : توروخدا بگو که همچین حرفی رو نزدی...اخه وسطه مامورت لعنتی؟ الان وقته اینجور حرفاست؟

یونگی با صدایه حرصی حرفشو به پایان رسوند .حتی بدونه دیدنه صورتش هم میتونستم حدس بزنم الان از گوشاش از سره عصبانیت داره دود میزنه بیرون. اینکه نمیتونه جوابمو بده بسی ناجوان مردانه لذت بخشه..

# : کیم نامجون؟

+ : بله خودم هستم.

# : همرام بیا

پشت سرش راه افتادم و تو ماشین نشستم.

# : رئیس دستور دادن ببرمت عمارت داخلی. چندتا چیز هست که لازمه بدونی 

جکسون تکیشو از ماشین گرفت و با جدیت تو چشمام زول (ذول؟)زد:

1. دردسر درست نمیکنی

2. هر اتفاقی افتاد ، تاکید می‌کنم هر اتفاقی ، میای به من گزارش میدی

3. و اخرین و مهم ترین،. خیانت نمیکنی. حتی اگه دل و رودتو جلوت اوردن حق نداری ما رو بفروشی. فک کنم خودت بدونی کجا پا گذاشتی.
اگر کوچیکترین خطایی ازت سر بزنه تو کشتنت تعلل نمیکنم.
اینا رو خوب آویزونه گوشت کن.

جکسون بعد از گذشت 30 دقیقه از شهر خارج شد. میشد دست فروشا رو تو جاده دید. خب این به این معنا بود که هنوز کسایی هستن که اونجا زندگی میکنن و خونه هایی که اونجا بود این نظریه رو تایید می‌کرد.

با گذشته چند  دقیقه به  یه عمارت...
 رسیدن

نامجون به خاطره سبکه زندگی که داشت با عمارت های زیادی رو دیده بود اما این عمارتی که میدید فراتر از انتظارش بود.

ماشین جلوی دروازه بزرگی متوقف شد.
بادیگارد جلوی دروازه با دیدن صورت جکسون بدونه هیچ تعللی سریع در رو باز کرد.

ماشین با عبور از یه جاده سنگفرشی جلوی عمارت متوقف شد.
جکسون و نامجون از ماشین پیاده شدن. جکسون بدون هیچ حرفی وارد عمارت شد و نامجون هم دنبالش حرکت می‌کرد .

The Devil's SoulWo Geschichten leben. Entdecke jetzt