#2 بومگیو کوچولو

357 63 11
                                    

سالن بزرگ فریزیا ، هر شب راس ساعت ۸ پر میشد از پری های مرکز دندون.
میز های مستطیلی شکل و بزرگی وسط سالن کنار هم چیده شده بودن و دور تا دور محوطه پر شده بود از گل های فریزیا.
به همین خاطر بود که ، این اسم رو سردر سالن نوشتن.
فضای دل نشینی بود و حضور پری های رنگی ، اونجا رو بیشتر از قبل زیبا میکرد.
بعد از گذشت چیزی حدود نیم ساعت ، سالن کاملا پر شد و صدای پچ پچ پری ها کل هال فریزیا رو گرفته بود.
یونجون و هیوکا مثل همیشه دیر تر از بقیه وارد شدن.
پسر مو صورتی کمی جلوتر پرواز میکرد و کای به دنبالش ، طول سالن رو تا آخر طی کرد.
این میون با پری های دیگه خوش و بش میکردن و بعد به راهشون ادامه میدادن : هی یونجون چطوری؟ ، به به دوقلوهای افسانه ای! ، کای کمتر شیطونی کن! .
به انتهای میز رسیدن و روی صندلی های خالی نشستن.
کای نگاهی به گل های تازه انداخت ؛ قطرات آب روی گلبرگ های گل نشون میداد تازه بهشون رسیدگی شده و به خاطر حجم زیادشون فضای اونجارو کمی خنک و تازه کرده بود.
نفسی عمیق کشید و عطر خوش و زندگی بخش گل های فریزیا رو وارد ریه هاش کرد : وااو واقعا لذت بخشن!
یونجون هم به اندازه کای داشت از اون محیط لذت میبرد ، همونطور که سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود ، چشمای بسته شدش رو باز کرد و رو به کای گفت : خیلی... وقتی میام اینجا جز نفس کشیدن کار دیگه ای نمیخوام انجام بدم! چطور توقع دارن راحت شام بخوریم؟ هواسمون پرت میشه خب!
کای با تعجب به شوخی آخر یونجون گفت : هی یونجون به خودت بیا داری زیاده روی میکنی!
یونجون خندید و جواب پسر خوش قد و والای مقابلش رو اینطور داد : تو یه پری منحرفی ، میتونی دو دقیقه درست فکر کنی خواهشا؟
کای چشماشو ریز کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد ، کمی جلوتر رفت و آبروهاشو تند بالا پایین کرد : نوچ! ازین درخواستا نداریم!
همزمان بلافاصله باهم دیگه جلوی دهنشونو گرفتن و خندیدن.
یونجون به بقیه پری ها نگاه ریزی انداخت ولی خداروشکر همه مشغول حرف زدن بودن.
دوباره تکیشو به پشتی صندلی داد و یه ذره اشکی که از چشم چپش داشت میریخت رو پاک کرد.
هر وقت از ته دل میخندید گونه هاش کمی قرمز میشدن.
به هیوکایی که دستش زیر چونش بود و هنوز لبخند ملیح به صورت داشت نگاه انداخت و زد به بازوش : حالا کی از خود بی خود شده؟
کای سرشو بیشتر به سمت راست چرخوند تا کاملا یونجونو ببینه.
چند ثانیه تو همون حالت موند و بعد آروم رفت جلو و دستشو به نشونه "بیا جلوتر" تکون داد و دم گوش یونجون گفت : امشب قراره برم یه جایی.
یونجون پرسید : همه طبق برنامه هرشبمون میریم بیرون... نکنه میخوای خلاف برنامه عمل کنی؟؟
کای سرشو چپو راست کرد و ادامه داد : نه! نه! قرار نیست خلاف قانون پیش بریم ، اون مرکز نگهداری از بچه های بی سرپرست که خیلی درموردش کنجکاو بودی... .
سرشو آورد بالا تا موقعیت رو بسنجه و دوباره به حرفش ادامه داد : مخصوصا اون نوزاده... امشب میخوام شخصا بیای و ببینیش!
بال های یونجون از ذوق و خوشحالی درخشید و باز تر شد : جدی میگی؟؟... ولی... .
گرده بال هاش کم و افتاده شد : ولی بچه های اونجا که تو لیست بچه های من نیستن..
کای کمی اخم کرد و گفت : فکر اونجاشم کردم.
شام سرو شد و پری ها با اشتیاق کامل از غذاشون لذت بردن ، بعد از اتمام غذا به رسم یادبود از شاه پریان بزرگ ، دستای هم دیگه رو گرفتن و به بالا پرواز کردن.
یکصدا شعار رسمیشونو گفتن : یک مسیر! یک سرنوشت! پریان ، نگهبانان ابدی بچه ها!
پادشاه پریان سالیان سال قبل تر ، با ملکه پریان ازدواج کرد و مرکز دندون رو تاسیس کردن.
هدف اونا شادی بچه ها بود.
{فلش بک}
شبی که باهم آشنا شدن ، اصلا ساده پیش نرفت.
پر از ترس و دلهره بود اما وقتی رو به روی هم ایستادن ، متوجه حس و علاقه مشابه بین خودشون شدن.
ملکه پریان اون موقع خیلی جوون تر و نابالغ بود ، همونطور که پادشاه پریان جوان و خام بود.
اونها همزمان پا به دنیای انسان ها گذاشتن و همونجا هم برای اولین بار ، از وجود پری های دیگه و نژاد های مختلفشون باخبر شدن.
اون زمان ملکه و پادشاهی در کار نبود و هرکدوم عضوی از خانواده کوچیک خودشون بودن.
رویت و تماشای بچه ها هنگام خوابیدن ، آرزوی اون دوتا بود.
پس اون شب تصمیم به تجربه کردن گرفتن.
دختر پریان پشت بوته های تمشک قایم شده بود و به صدای گریه بچه ای که دندونش افتاده بود گوش میکرد : مامان دردم گرفت!
مادر اون بچه سعی میکرد دخترکش رو آروم کنه : یونای من قویه، قراره این دندونارو پری ها بردارن و به جاش بهت کلی جایزه بدن!
با شنیدن این جمله از زبون اون خانم چشماش گرد شد و بال هاش از ذوق و هیجان سریع بهم کوبیده شدن.
سرش رو از پشت بوته ها بیرون اورد تا از پنجره خونه بتونه بیشتر فضایی که تجسم کرده بود رو ببینه.
همون لحظه ، صدایی از پشت بوته های سمت چپش شنید!
فکر میکرد تنهاست ؛ اگه میدونست قراره توی دردسر بیوفته ، اصلا پاشو اونجا نمیذاشت!
از ترس قلبش به شدت تند میزد و تنفسش نا مرتب شده بود.
اون شخص انگار نزدیک تر میشد.
توی تاریکی شب چیزی رو نمیدید ، ناگهان با شنیدن صدای مردونه ای شوکه تر از قبل شد: چی؟ یه پری؟
فکر کرد هر آن ممکنه صاحب این صدای مردونه که یک انسانه بهش حمله کنه و همه چیز براش تموم میشد!
اما به طور خیلی ناباورانه ای یک پسر جوان که بال های سبز وآبی داشت کاملا از پشت بوته ها بیرون اومد.
دختر پریان از دیدن پسری جوون با نژاد یخی دیگه به موقعیتی که توش بود فکر نمیکرد.
به اینکه ، یک پری ، مثل خودش اونجا بود و ، نژادش فرق داشت فکر میکرد.
اون روی زمین نشسته بود و پسر پریان ایستاده بود.
پری یخی قدمی به جلو برداشت و اون هم اصلا باور نمیکرد پری ای با نژادی دیگه ، که حتی نمیدونست چیه الان جلوی چشماشه!
خواست حرفی بزنه ، پس هرچی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد : تو یه پری ای؟ پری با نژاد... غیر یخی؟
دختر پریان هم لباش رو فاصله داد تا چیزی بگه : و توام.. یه پری دیگه ای؟ پری یخی؟... تاحالا.. اسمش هم نشیده بودم!!
پسرِ پریان انقدر کنجکاو و خوشحال بود که با هیجان و لبخند زیبای روی لبش کنار دخترِ پریان نشست : اسمت چیه؟ نژادت چی؟ وای خدای من... این معرکه‌ست!! تو واقعا یه پری ای!
دختر پریان هم از خوشحالی لبخندی دندون نما زد و ریز خندید : اسمم کیم تیفانی‌عه و نژادم دورگست..
پسر پریان از تعجب کمی عقب رفت و پرسید : چیی؟؟ گفتی دورگه؟؟؟
تیفانی از تعجب پسر خندش گرفت و دستشو بهم کوبید.
هیچ کدوم حواسشون به جایی که قرار داشتن نبود....
دختر ادامه داد : آره! دورگه! نژاد من شبدر و فریزیاست. پدرم پری شبدره و مادرم پری فریزیاست و منم... .
بال هاش رو باز کرد : همونطور که میبینی ترکیبی از شبدر و فریزیای صورتی ام!
پسر پریان خیلی از نژاد تیفانی هیجان زده شده بود چون تا الان که ۲۱ سالش بود فکر میکرد تنها پری های کل دنیا فقط خودش و خانوادش ان اونم با یک نژاد ؛ اما حالا با پری دیگه ای که از دو نژاد پریان بود مواجه شده.
تیفانی که بیشتر در مورد پسر پریان کنجکاو بود پرسید : اسم تو چیه؟ میشه بیشتر درباره نژادت بگی؟
پسر با مهربونی سری تکون داد و گفت : البته! چرا که ن.....
لحظه ای همه چیز برای اون دو پری ثابت موند.
انگاری که زمان متوقف شد.
گوش هاشون تیز بود و میتونستن صدای پای گروهی از انسان های خنجر به دست رو بشنون..
با ترس و وحشت به چشم های همدیگه نگاه کردن.
پسر پریان گفت : باید فرار کنیم!
و با عجله دست دختر پریان رو گرفت و با تمام قدرت دویدن.
مجبور به دویدن بودن ، چرا که پرواز کردن اونارو بیشتر نمایان میکرد.
از بین درخت ها رد شدن ، وارد محوطه جنگلی شده بودن و راه فرار پیدا نمیکردن.
تیفانی از ترس به خودش میلرزید و اشک های تیله ایش گونه های شبزه رنگش رو خیس کرده بودن.
پسر پریان از حرکت ایستاد و دختر پریان رو متعجب کرد : داری چه کار میکنی!؟؟؟ بدو باید بریم!!
پسر پریان که انگار فکری به ذهنش رسیده بود دست دختر رو گرفت و گفت : نگران نباش! بهم اعتماد کن!
از مسیر صافی که جلوشون قرار داشت منحرف شد و پشت سنگ بزرگی که موقع رفتن به محل انسان ها دیده بود پنهان شدن.
تیفانی رو بغل کرد تا وقتی که مطمئن شه آدم ها با مشعل و خنجر هاشون کاملا از اون راه دور شده باشن.
هردو نفس نفس میزدن اما همه چیز به خیر گذشت و کسی اونارو پیدا نکرد.
پسر پریان تیفانی رو از بغلش آورد بیرون و بهش خیره شد : اسم من... چوی سوهون‌عه.. و پری یخ و برفک هستم!
این شروع قصه عاشقانه پریان بود.
بعد آگاهی و آشنایی خانواده هاشون به فکر باهم زندگی کردن افتادن و بعد مدتی ، تیفانی و سوهون باهم ازدواج کردن.
اون ها شدن ملکه و پادشاه شهر پریان.
سال ها باهم زندگی کردن و خوشبخت بودن.
تعداد پریان روز به روز افزایش پیدا کرد ؛ از این رو ، اونا تصمیم به عملی کردن رویایی که یک روز به خاطرش باهم آشنا شدن گرفتن و رسما پری دندون رو به واقعیت تبدیل کردن.
پری ای که از اونها برای گول زدن و دلخوشی زودگذر بچه ها استفاده میکردن.
مدتی بعد از رونق شهر پریان ، ملکه تیفانی و پادشاه سوهون صاحب فرزندی با نژاد یخی و فریزیا شدن ؛ اما زمانی که اون فرزند پری به دنیا اومد ، دنیای پریان با آشوبی روبه‌رو شد...
تعدادی از پری های نگهبان ، توسط انسان ها گرفتار شدن.
پادشاه پریان از این موضوع بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت برای نجات پری هاش به دل خطر بره.
ملکه پریان که از احساسات همسرش کاملا با خبر بود و درکش میکرد اجازه داد پادشاه به جنگ بره ، اما دیگه هیچوقت نتونست اونو ببینه...
ملکه تیفانی غرق اندوهی بزرگ شده بود.
فرزند تازه به دنیا اومدش مدام گریه میکرد و سراغ مادرش رو میگرفت..
اما تیفانی اهمیتی بهش نداد ، گوشه ای نشسته بود و افسوس تصمیمش رو میخورد.
اون بود که اجازه داد سوهون بمیره.
از نیمه شب گذشت و پسر بچه تیفانی همچنان گریه میکرد ، در کسری از ثانیه عصبانی شد و دستور داد اون بچه رو به یه جایی دور از اتاقش ببرن : اونو خفه کنید! نمیخوام صداشو بشنوم! از جلوی چشمام دورش کنید!! حالاااا!
پریان دستیار زود به دستور عمل کردن و اون پسر بچه ی کوچولو رو به بخش پریان بی سرپرست بردن.
اون شب و شب های بعدی هم گذشتن.. اما پسر هیچ وقت نفهمید مادر و پدرش کی ان! ملکه پریان دستور داد تا این موضوع داشتن فرزند پسرش تا هروقت که مشخص کرد مخفی بمونه.
حالا سالیان سال از اون حادثه میگذره و شهر پریان با کثر شدن تعداد پری ها تبدیل به مرکزی شده که همه توش کار میکنن.
از همین بابت بود که ملکه تیفانی ، قانون اصلی گاردین وینگز رو که "احترام ، عشق و محبت بین پریان" بود رو به "منع پریان برای موندن در دنیای انسان ها " عوض کرد و گرده ای به نام گرده فراموشی ساخت تا محض احتیاط همراه پریان باشه.
{پایان فلش بک}
پری ها تعظیم کوتاهی کردن و بعد دستای همو رها کردن.
کای و یونجون با چشم و حرکت کوتاه سر به همدیگه علامت دادن تا زودتر ازونجا برن بیرون.
وارد راهروی اصلی شدن و به سمت راهپله های مرکزی رفتن ، محوطه ای دایره شکل که اکثر خوراکی ها ، آبنبات ها و سکه های مخصوص که به دست پری های کارگر ساخته میشد.
با نگاهشون به اطراف نگاه میکردن تا کسی متوجه اونا نشه.
به سمت پایین راهپله ها پرواز کردن و به بخش شناسنامه ها رسیدن ؛ جایی که معمولا خالی از هر پری ایه.
یونجون با کمی اضطراب گفت : مطمئنی میخوای این کارو کنیم؟
هیوکا که متوجه ترس دوستش شده بود گفت : هه ترسو نباش! چیزی نمیشه. کسی اینجا نیست که!
پریِ صورتی هوفی کرد و بعد وارد کردن رمز در وارد اتاق شناسنامه ها شدن.
اطلاعات داخل اون اتاق نشون میداد هر پری چه اصالتی داره و از کجا اومده.
در کنارش ، لیست بچه هایی که باید بهشون سر میزدن رو هم روی شناسنامه هاشون داشتن ؛ اینطوری دیگه کسی دوبار زیر بالش یه بچه رو چک نمیکرد و همه چیز نظم و ترتیب بود.
باهمدیگه رفتن سمت شناسنامه یونجون و اونو برداشتن.
یونجون توی لیست خودش محل نگهداری بچه های بی سرپرست رو نوشت و خواست دوبار برگردونتش سر جاش اما دستش رو هوا موند و کمی اخم کرد.
کای پرسید : مشکلیه؟
یونجون دوباره دستشو اورد جلوی خودش و شناسنامشو باز کرد : هیوکا... تاحالا دقت کرده بودی من توی شناسنامم... اصالت مشخصی ندارم..؟
کای با تعجب بیشتر بهش نزدیک شد و به شناسنامش نگاهی کرد : یعنی چی؟
یونجون با انگشت اشارش به قسمتی از بالای ورق داخلش اشاره کرد : ببین ، نوشته نژاد و پدر مادر.. اما انگار اسمای جلوش با یه چیز تیزی خراشیده شدن و از بین رفتن... یعنی چرا اینطوریش کردن؟
کای اخمی کرد و گفت : راست میگی.. نمیدونم چرا ! شاید بعضی از خانواده هامون قبل از مرگشون خواستن هویت ها مشخص نباشن!
پسر مو صورتی شناسنامشو بست و به جای اصلیش برگردوند ، لب پایینشو به دندون گرفت و نوچی کرد : نمیدونم.. ولی آخه که چی؟ من حق دارم بدونم پدر مادرم کیا بودن!
همینطور که حرف میزدن به سمت در خروجی رفتن و کای در جواب یونجون گفت : آره شاید منطقی نباشه ولی بعضیا مثل... پدر و مادر من.. هویتشونو بعد از مرگ مخفی کردن تا من نفهمم پدر و مادرم کی بوده.
اینم باید توی دسته بندی اعتقادات پوچ پریان ثبت کنیم!
یونجون خنده ای کرد و جلوی در وایساد تا رمزو بزنه.
در رو باز کرد و با نیم نگاهش با اطراف و محوطه بالا ، مطمئن شد کسی اونجا نیست.
با دستش به کای علامت داد تا پشتش بره.
با سرعت در رو پشت خودشون بستن و از اونجا دور شدن.
ساعت ۹:۳۰ رو نشون میداد و دو ساعت و نیم تا اول دیدار یونجون و بومگیو کوچولو باقی مونده بود.
یونجون دل تو دلش نبود تا اون بچه رو از نزدیک ببینه مخصوصا وقتی که خوابه!
امشب اولین باری میشد که یونجون برای اولین بار یه بچه به کوچیکی اون میبینه.
یونجون طی این مدت توی اتاقش شروع کرد به خوندن کتاب مورد علاقش ، نوشیدنی شبانه درست کرد و کنار پنجره اتاقش نوشید.
دو ساعت مثل برق و باد گذشت و ضربان قلبش تند تر میشد.
تقه ای به در خورد.
یونجون عینکش رو گذاشت روی صفحه ای که داشت احساساتش رو روش مینوشت و به سمت در برگشت : کیه؟
در باز شد و کای توی چارچوب قرار گرفت : تو نمیخوای بیای؟
یونجون پرسید : مگه ساعت چنده؟؟
کای همونطور که در رو میبست گفت : دیر کردیم.. امشب کنسل شد.
یونجون با عجله از جاش بلند شد و پاهاش تو هم گره خورد.
با سر خورد زمین و صدای بدی تولید شد.
تو همون وضعیتش گفت : هیوکا شوخی دیگه کافیه!
کای خودشو جمع و جور کرد و منتطر موند تا یونجون به سمتش بره ؛ وقتی هردوشون کنار هم ایستادن کای نگاه مرددی به چهره جدی یونجون انداخت و بعد از چندبار بهم زدن بالهاش گفت : بریم
یونجون سری تکون داد و پشت سر هیونینگ کای شروع به پرواز کردن کرد
سوز سردی گونه هاشون رو نوازش میکرد و وزش باد باعث میشد گاهی بالهای شفافشون بلرزن اما هیچکدوم از اینا شاید برای یونجون مهم نبود .
این اولین بار بود که میخواست یه نوزاد رو از نزدیک ببینه و با تعریف هایی که از اون بچه براش کرده بودن برای دیدنش به حدی هیجانزده بود که ضربان قلبش به طرز شیرینی بالا رفته بود و دستاش میلرزیدن
درست وقتی که میخواست راجب چهره اون پسر بچه خیال پردازی کنه صدای آروم کای رو شنید : رسیدیم
به آرومی کنار دیوار آجری پشت ساختمون فرود اومدن.
کای چند قدمی جلوتر رفت و گفت : بومگیو تو طبقه سومه!
یونجون نگاهشو به ساختمون روبروش انداخت و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید کاملا ناخداگاه لبخندی زد.
باهم به بالا پرواز کردن و از پشت پنجره اتاق فضای گرم داخل رو رصد کردن... اون اونجا بود!
پریِ صورتی خیلی آروم پنجره رو باز کرد و وارد اتاق شدن.
با باز شد در پنجره سوز سردی به داخل هجوم برد اما یونجون زود درو بست تا سرما بیشتر از این وارد اتاق نشه.
قلبش داشت با شدت به قفسه سینش میکوبید ؛ اون اصلا آروم و قرار نداشت!
بومگیو دقیقا اونجا بود.
یه پسر کوچولوی تپل که زیر پتو قایم شده بود.
لباش قنچه ای و لپاش مثل هلو نرم و صورتی بودن..
یکی از دستای مشت شده و کوچولوش رو روی عروسک خرسیش گذاشته بود.
نفس های آروم و گرمش بدن کوچیکشو بالا پایین میکرد و یونجون از اون حجم از زیبایی پسرک لحظه ای پلک نمیزد!
بهش نزدیک تر شد و آروم با پشت دستش گونه نرمشو لمس کرد.
بعد از لمس گونه‌ش ، دست کوچیک بومگیو رو تو دستش گرفت و تونست لبخند محوی که روی صورت در خواب رفتش شکل گرفته بود رو ببینه.
آرامش خاصی رو برای اولین بار تو زندگیش تجربه میکرد.
اصلا دلش نمیخواست ازش دل بکنه... کای دندون دوتا از بچه های اونجارو جمع کرده بود و منتظر یونجون بود.
پریِ مو صورتی برای آخرین بار عطر آرامش بخش و شیرین بدن بومگیو رو وارد ریه هاش کرد و از کنارش پاشد.
لحظه ای ازش چشم برنمیداشت و با قدم های مرددش از اون دور شد و به بیرون پرواز کرد.
دل کندن از بومگیو و فضای گرم داخل اتاق و آرامشی که گرفته بود سخت ترین کاری بود که تو طی این سال ها انجام داده بود.
امیدوار بود بازم اونو ملاقات کنه ؛ نه فقط در خواب بلکه وقتایی که بازی میکرد ، غذا میخورد و از ته دل خندیدناش.

My Tooth FairyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora