از آخرین باری که توی این محوطه قدم گذاشته بود زمان زیادی میگذشت ؛ از برگشتش اصلا خوشحال نبود و دلش میخواست هرچی زودتر اونجارو ترک کنه.
همه اینا در حالی بود که همین الان تازه داشت از دروازه قصر پریان داخل فضای باغ بزرگ پریان میشد.
یونجون بدون اینکه لحظه ای با پری های دیگه چشم تو چشم شه مسیر منتهی به اتاق ملکه رو طی کرد ،
پری ها از دیدن دوباره یونجون شگفت زده شده بودن ؛ پچ پچ های دم گوشیشون گویای این بود که اونا اصلا انتظار نداشتن پری ای که برای همیشه رفته دوباره سر و کلش پیدا بشه. اصلا امکان پذیر نبود ، این... قوانین رو نقض میکنه ؛ اما پری های قصر دیگه عادت کرده بودن
یونجون خاص بود ، از اولشم خاص بود و این انکار ناپذیر بود.
پری ها از خیلی وقت پیش بو برده بودن که یونجون یه ربطی به ملکه داره وگرنه امکان نداره یه پری کارگر ساده ، محبوب ترین پری ملکه باشه !
خب این فقط حرفایی بود که اونا بین خودشون رد و بدل میکردن ، چه واقعیت داشته باشه چه نه.
به فرض یونجون جایگاه خاصی توی قلب ملکه تیفانی داشته باشه. اما تیفانی ، قطعا هیچ جایی توی قلب یونجون نداشت!
یونجون وارد قصر شد ، نگهبانای ملکه مامور شده بودن پری صورتی رو برای ادامه راه داخل قصر راهنمایی کنن.
چیزی که از اول مسیر برای پری عجیب بود مسیریابی اشتباه نگهبانا بود ؛ چرا دارن از مسیر دورتر اونو همراهی میکنن وقتی میتونستن از مسیر راهپله ها استفاده کنن؟ اصلا چرا داشتن یه سمت دیگه میرفتن؟ این راه فقط به سالن و کتابخونه خطم میشد...
یونجون دلش طاقت نیاورد ، با ایستادنش نگهبان ها رو هم از ادامه مسیر منصرف کرد ؛ تا اون لحظه یه کلمه هم حرف نزده بود اما برای فهمیدن این رفتارای مشکوکشون با لحن خشک و سردی پرسید : منو کجا میبرین؟
نگهبانا واکنش خاصی نداشتن ، از اونجایی که فقط داشتن کارشون رو انجام میدادن ، خیلی معمولی جواب یونجون رو دادن : به ما دستور دادن شمارو به سالن پریان بیاریم
درِ سالن توی ده قدمی اونا قرار داشت و یونجون نیم نگاهی به در های بزرگ و چوبی سالن انداخت و دوباره پرسید : تو سالن چه خبره؟
نگهبان دیگه ای جواب داد : همه پریان ارشد و ملکه پریان جمع شدن و منتظر شما هستن.
یونجون شوکه شد! مگه ملکه مریض نبود؟ مگه قرار نبود این دفعه کلکی در کار نباشه؟ اینجا چه خبره؟؟
اون بار دیگه گول حرفای جمعات پریان رو خورد ؛ همه باهاش مثل بچه رفتار میکردن ، برای کشوندنش توی لونه خودشون اونو با دروغ و کلک گول میزدن!
یعنی تهیون... دوست خودش هم با این پری ها همدسته یا اونم از هیچی خبر نداشته؟ یا شین...؟ هونینگکای چی؟ اگه چیزی هست که همه خبر دارن و اون خبر نداره چی...؟
افکارش اون رو لحظه به لحظه عصبی تر کرد
این دقیقا همون لحظه ای بود که یونجون عقلشو از دست داد ، حرف نگهبانا مثل افتادن یه کبریت روشن توی انباری از باروت بود ، یونجون از شدت عصبانیت گُر گرفت ؛ این واکنش حتی توی بال های بزرگش تاثیر داشت و این زنگ خطر رو به دو نگهبان مقابلش داد! اونا با دیدن اخم غلیظ پری فریزیا به شدت ترسیدن و خواستن به عقب قدم بردارن اما یونجون خیلی سریع تر از اونها بود و بنظرش اومد باید بخش مرتبط به اون دوتا ابله رو هم براشون جبران کنه ، هرچی نباشه اونا یونجونو تا اینجا آوردن
پری فریزیا با خشم سرشون فریاد کشید : منو تا اینجا کشوندید که...منو ببرید اون تو؟؟ عوضیا.. عوضیااااا!!!!
فریاد یونجون هماهنگ شد با پرت شدن اون دوتا نگهبان به سمت در سالن ؛ یونجون از جادوی قدرتمند خودش روی اونا استفاده کرد و نتیجش هم شکستن در سالن بود ؛ همه پریان از صدای بلند و ناگهانی وحشت زده شدن ، با اینکه یونجون هنوزم خیلی از در فاصله داشت اما همه تونستن از داخل سالن چهره این پری خشمگین رو تشخیص بدن
چوی یونجون اومده بود !
اما خیلی متفاوت تر و پر سروصداتر از هر وقت دیگه ای !
پری فریزیا نفس نفس میزد ، نه به خاطر خستگی بلکه به خاطر آتش و گدازه های در حال جوشش داخل رگ هاش.
رنگ چشم هاش قرمز و رگای گردنش کاملا برجسته شده بودن
بال های بزرگش مثل بال های خفاش تیره و تار شده بودن و گرده های طلاییش به مشکی تغییر رنگ داده بودن
پری های ارشد این حالت رو میشناختن ؛ یونجون تا حد مرگ شاکی و عصبی بود!
پری جوان چشمش فقط یک نفر رو میدید ،
کسی که درست روبهروی در نشسته بود و متقابلا توی چشماش خیره شده بود.
بنظر همین انتظار رو هم از پسرش داشت!
چون اصلا متعجب نشده بود
یونجون بال هاش رو تکون داد و از زمین فاصله گرفت ، نگهبانای دیگه داخل سالن توی حالت آماده باش قرار گرفته بودن اما به هیچ وجه نمیتونستن جلوی حرکت بعدی پری رو بگیرن ، چون اون "سریع ترین" بود!
یونجون بدون در نظر گرفتن هیاهوی پری های دیگه که به خاطر تمرکز یونجون روی ملکه شدت گرفته بود ، با سرعت زیادی به سمت ملکه تیفانی پرواز کرد
جوری حمله ور شد که همه فکر کردن قراره جدی جدی به ملکه آسیب بزنه
پریان ارشد هم کارشون رو بلد بودن ؛ اونا میخواستن با جادوی خودشون جلوی این حرکت یونجون رو بگیرن اما هرچقدرم پیر و کار بلد باشن ، عقلشون به پای پریِ خاص قصر پریان نمیرسه
قبل از اینکه اونا بخوان حرکتی بزنن ، این یونجون بود که حفاظی دور خودش و ملکه ساخت و راه جادوی دیگران رو سد کرد !
یونجون خودش و ملکه رو داخل لایه زخیم جادویی حبابی شکل حبس کرد و بقیه رو توی بلاتکلیفی گذاشت.
نگاه خیره یونجون و نگاه تیفانی ، واکنش هاشون...
از لحظه اولی که اون در شکسته شد و این ارتباط چشمی برقرار شد هیچ تغییری توش ایجاد نشد.
پرفسور شین هم که مثل بقیه شاهد این صحنه وحشتناک بود ، هیچ ایده ای نداشت قراره اتفاق بعدی چی باشه ؛ در حالی که اون تنها پری توی اون جمع بود که به تیفانی و یونجون نزدیک بود و میشناختشون
یونجون با همون لحن سرد و خشنش سر بحث رو باز کرد اما این لحن سرد و خشن ، غم نهفته ای داخل خودش داشت که فقط تیفانی و شین متوجهش شدن : چرا... چرا با من اینکارو میکنی؟
ملکه جوابی نداد ، کاری که یونجون رو عصبی تر میکرد
پری جوان متوجه این قصد تیفانی شد پس برای رو کم کنی هم که شده به روی خودش نیاورد ؛ پوزخند زد و آروم روی پاهاش فرود اومد.
دستاشو روی کمرش گذاشت و به نوک پاهاش نگاهی انداخت و بعد ، با حفظ پوزخند تمسخر آمیز روی چهرهش دوباره رو به ملکه کرد ؛ اینبار جلوتر رفت و به میز تکیه داد ، خم شد و تو صورت ملکه اینبار با تحکم و استواری بیشتری ، با صدای آروم تری پرسید : از جون پسر دور انداختت چی میخوای؟
تیفانی لبخند زد ، اما اصلا مضحک و تمسخر آمیز نبود ؛ اون فقط... یه لبخند ساده و طبیعی بود!!
یونجون باز جوش آورد ، چهرش دوباره به حالت اول برگشت و با مشت محکم روی میز کوبید : جوابمو بده لعنتی! چرا راحتم نمیذاری؟؟اینطوری منو میکشونی اینجا که چه کوفتی رو ثابت کنی؟ خوشحالی برای تشیع جنازت حاضر شدم اینجا باشم؟ کو پس؟ هنوز زنده ای که! چرا هنوز زنده ای؟؟؟ مگه قرار نبود الان مرده با-
حرفش با سیلی تیفانی قطع شد و اونو وادار به سکوت کردن کرد
تیفانی باید با شنیدن این حرفای سنگین از طرف پسرش خیلی عصبی میشد اما ترجیح داد همه احساساتشو با یک سیلی خاتمه بده و روی اصل مطلب تمرکز کنه : نکشوندمت اینجا که دعوا کنیم یونجون! دعواهاتو بذار برای بعد جلسه ، الان مسئله مهم تری هست که توام باید بخشی ازش باشی. مسئله مرگ و زندگی هممونه! خطر انقراض ابدی پریان رو تحدید میکنه و این مربوط به توام هست پس نمیتونی بگی برات مهم نیست.
یونجون بلافاصله جواب داد : چون واقعا هم مهم نیست! راه من خیلی وقته از شماها جدا شده ؛ خودم بلدم از خودم مراقبت کنم ، جلسه کوفتیتم باشه برای خودتو رفقای پری دندونیت!!
یونجون برگشت که بره اما تیفانی میدونست چطور اونو وادار به موندن کنه
ملکه فقط با به زبون آوردن یک اسم ، یونجون رو سر جای خودش خشکوند : پس بومگیو چی ؟ اونم برات مهم نیست؟
صدای پچ پچ پری های دیگه که میپرسیدن "بومگیو کیه؟" به گوش میرسید ؛ پریان ارشد نمیدونستن ملکشون راجب چه کسی حرف میکنه.
یونجونی که تا اون لحظه توی آتیش خشم خودش داشت میسوخت ، حالا انگار توی مرکزی ترین نقطه قطب ایستاده بود ، بدنش توی یک آن منجمد شد ، دستاش یخ زد بال هاش افتاده شد و رعب و وحشت به دیواره های قلبش شلاق کوبید
اینجا بود که دیگه راهی برای برگشت پیدا نکرد ؛ فقط سکوت کرد! سروصدایی که تا یه لحظه قبل گوش همه رو کر میکرد به سکوتی کر کننده تر تبدیل شد
این آرامش نبود که حکم فرمای سالن شده بود ، بلکه زنگ خطر به صدا در اومده ، برای یونجون مثل صدای ناقوس مرگ بود
این حس خفقان برای پری جوان حتی سنگین تر از خشم و نفرت بود
اهمیتی نمیداد اگه این هم مربوط به دوز و کلک بازی درآوردنای ملکه هست یا نه
اون داشت راجب بومگیو و امنیتش حرف میزد
چه شوخی باشه چه نه ، باید تا تهش رو میشنید و سر در میاورد!
یونجون به آرومی برگشت و با چشم هایی که پرده خشم ازش کنار رفته بودن و خستگی رو فریاد میزدن به ملکه تیفانی خیره شد ؛ تیفانی هم بنظر نمیومد شوخی داشته باشه
اون جدی بود ، حتی راجب بومگیو !
پری های ارشد دوباره سر جاهاشون مستقر شدن و یونجون هم رفت سر جایی که براش تایین کرده بودن ، یعنی صندلی کنار پرفسور شین و نشست.
ملکه با مقدمه ای ساده حرفاش رو شروع کرد و یک راست رفت سر اصل مطلب ، از جاش بلند شد تا دید بهتری به پری های دیگه در انتهای سالن داشته باشه
همه دور میزی بزرگ و حلالی شکل نشسته بودن که از جنس شیشه شفاف ساخته شده بود ؛ مرکز این میز خالی بود و از بالا به لوستر عظیم و جادویی مخصوص دنیای پریان خطم میشد
پیکسی های اطراف لوستر وظیفه نظارت روی شمع های روی لوستر رو داشتن.
فضای کلی سالن زیبا و چشم نواز بود اما بحثی که راجبش صحبت میشد اصلا دل انگیز نبود.
تیفانی مطمئن شد که همه حواسشون هست و بعد شروع به حرف زدن کرد : "دنیای ما در خطره ! راجب کم شدن دندونا و خزانه سکه و هدایا حرف نمیزنم ؛ راجب بقا و زندگی خودمون حرف میزنم!
چند شب پیش اتفاق غیر منتظره ای افتاد
همونطور که میدونید ما تونستیم بعد سالیان سال دوباره با خانواده جادوگر ها ارتباط بگیریم ، طبق آمار در آورده شده چیزی نزدیک چهل و هفت ساحره فقط داخل همین شهر زندگی میکنن ؛ بیشتریاشون بین انسان هان و دارن زندگیشونو مثل اونا میگذرونن بدون اینکه اجازه بدن بقیه بویی از هویت واقعیشون ببره! چون اونا بر خلاف ما پری ها ، ظاهری طبیعی تر و نزدیک به آدم ها دارن. گذشته از این ؛ موضوع اصلی سر دشمنان دیرینه همه ماهاست!
ما و گرگینه ها !
خبر بد اینجاست که.... اونا برگشتن ! نشونه هایی از خودشون به جا گذاشتن و دارن به همه ما اخطار میدن ، چند شب پیش که برای استراحت به باغ بهاره رفته بودم ، به من حمله شد !
چندتا موجود عجیب که با شنل های بلند و یک شکل قیافه و بدنشونو پوشونده بودن یکدفعه به من و همراهانم هجوم آوردن و به چند پری آسیب نه چندان جدی وارد کردن ، تعدادشون زیاد بود و قدرتشون... به طور باور نکردنی ای زیاد بود! حتی منم نتونستم از پسشون بر بیام ! با تمام اینا اونها از اولش هم قصد کشتن مارو نداشتن ! این حمله یک اخطار از طرف اونا بود. وقتی محاصرهمون کردن ، ازشون خواستم قیافه هاشونو نشون بدن اما فقط یک نفرشون این کار رو کرد ؛ رهبر گروهشون به اسم تایلر چهره خودش رو به من نشون داد !"
همه پری های ارشد با سردرگمی و ترسی نهفته به حرف های ملکشون گوش میدادن و گاهی حتی باهم حرف میزدن ؛ یونجون با اخم به تمام حرفاش گوش میداد و فقط منتظر بخش مرتبطش به بومگیو بود ، اهمیتی نمیداد اگه این گرگینه هایی که معلوم نبود یهو سر از کجا در آورده بودن یه روز بیاد و همه این پری دندونی هارو بخوره!
ملکه بعد کمی مکث به حرفاش ادامه داد :" ما تا الان طوری زندگی کردیم که بزرگترین و تنها نگرانیمون دیده شدنمون توسط انسان ها بود ، اما الان یه مشکل بزرگتر بهش اضافه شده ؛ گرگینه ها بعد از شکست آخرشون به ما و جادوگرا حالا برگشتن تا انتقام بگیرن و این اصلا خوب نیست ، ما از یک طرف باید حواسمون باشه انسان ها پیدامون نکنن و از طرف دیگه باید مراقب باشیم از حملات گله گرگ ها در امان باشیم ؛ اگه از گرگا شکست بخوریم ، به بچه هامون توی سرزمین انسان ها هم باختیم ! اگه نابود شیم ، دیگه پری ای نیست که رویای شیرین بچه ها باشه. ما باید یه فکر اساسی برای این بحران ناگهانی بکنیم ، هر مشکلی تا الان بوده رو بذارید کنار ، ما باید برای بقای خودمون دنبال راه حل و چاره باشیم!"
یونجون قطعا تیکه آخر حرف ملکه رو به خودش گرفت ؛ با خودش گفت "باشه ! من فراموش میکنم که توی خودخواه طردم کردی و الانم میام دست بوست برای آشتی ، بعدشم کمک میکنم باهم این دنیای لعنتی پریانو نجات بدیم!"
به حرف خودش پوزخند بلندی زد جوری که بقیه با شنیدنش برگشتن و نگاهش کردن اما یونجون اهمیتی نداد و به یه سمت دیگه سالن نگاه کرد.
حرفاشون یکم دیگه ادامه پیدا کرد و بعد به پری ها اجازه مرخصی داده شد ؛ این بین تقسیم وظایفی هم شکل گرفت تا از همین الان برای این "بحران" دست به کار بشن ؛ وقتی سالن تقریبا خالی شد و همه رفتن ، شین از جاش بلند شد و رفت پیش ملکه ، یونجون گوش نمیداد راجب چی حرف میزنن اما تا چند ثانیه بعد ملکه کنارش ایستاده بود و نگاهش میکرد ؛ یونجون با بی تفاوتی سر تا پای تیفانی رو نگاه کرد و آخر سر هم بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد ، در حالی که در طول میز دایره ای شکل قدم برمیداشت پرسید : هنوزم نفهمیدم این جنگ و جدلاتون چه ربطی به بومگیوی من داره ، باور کن ما داریم زندگیمونو میکنیم فقط خانمی!
شین سر یونجون غر زد که ادب داشته باشه اما تیفانی دستش رو آورد بالا به این نشونه که اشکالی نداره و بعد جواب پسرش رو داد : تایلر دنبال توعه یونجون !
پری فریزیا متوجه حرف ملکه نشد ، با اخمی از روی سردرگمی برگشت و به تیفانی نگاه کرد : دنبال کیه؟ من؟
نگاه ملکه به شکل عجیبی پر بود از ترس و نگرانی ، نگاهی که تا الان سعی در کنترلش مقابل بقیه پریان ارشد داشت تا قدرت ملکه بودنش رو زیر سوال نبره.
تیفانی سر تکون داد : اون در اصل تورو میخواد...!
شین انگار از قبل میدونست ، چون واکنش عجیبی نشون نداد.
یونجون کوتاه خنده سردی کرد : مسخره ها! منو میخواد چه کار؟ درست بگید ببینم جریان چیه؟
اینبار شین جواب داد : انگار اون قصد داره تورو به جای پدرت مجازات کنه ، دقیقا معلوم نیست هدفش چیه اما این حدسیه که ما زدیم ؛ حتی به مادرت راجب-
یونجون پرید وسط و حرفش رو به تندی قطع کرد : دیگه از این نسبت استفاده نمیکنی شین !
شین نفسش رو با افسوس بیرون داد و حرفش رو ادامه داد : باشه... به ملکه راجب این میگفت که تورو همراه سه نفر دیگه دیده ، توی یه کلبه وسط جنگل ! یونجون اون خونه توعه و تایلر از محل زندگیت خبر داره !
یونجون بالاخره بوی خطر به مشامش رسید ؛ این دیگه بده !
پری جوان جدی شد و نزدیک تر رفت ، با نگاهش به شین فهموند که توضیح بیشتر میخواد.
شین با کلافگی تو صداش ادامه داد : اون سه نفر کای و بومگیو و سوبینن درسته؟
یونجون خشکش زد
شین رفت جلو و شونه های پسر رو بین دست های گرم و بزرگش گرفت : تو باید از اونجا بری یونجون ، بهترین پناهگاه میتونه همینجا باشه برات ، اون گرگای لعنتی دیگه ولت نمیکنن ؛ احتمالا فهمیده باشن چقدر به بومگیو کای و حتی سوبین نزدیکی ، اگه مطمئن بشن که اونا بخش مهمی از زندگی توان مطمئن باش پای اونارم وسط میکشن یونجون! خطر همین الانشم دامن گیر هر سه تاشون شده پس کله شق بازی در نیار و اونارو با خودت بیار اینجا به قصر پریان ! همین امروز !
یونجون با تمام سرعت به کلبه خودش برگشت ، بعد حرفایی که شین بهش زد نفهمید چجوری اون مسیر رو با عجله طی کرد ؛ دلش خیلی شور میزد... اگه تا الان که پیششون نبود اتفاقی براشون افتاده باشه چی؟ اگه اون تایلر عوضی یه کاری باهاشون کرده باشه چی؟ اوه خدا... فکر کردن بهش هم دیوونش میکرد ، یونجون هیچوقت خودش رو بابت تنها گذاشتن اونا نمیبخشید !
وقتی رسید به جنگل هوا تقریبا داشت تاریک میشد ، و درخت ها هم به تاریکتر شدن محیط بیشتر کمک میکرد.
یونجون با عجله در کلبه رو باز کرد و دوید داخل
همه اونجا بودن
کای ، سوبین و بومگیو
حالشون خوب بود ، سالم بودن و کنار هم روی چهارپایه بلند جلوی آتیش نشسته بودن.
با صدای بلند باز شدن در هر سه تاشون به یونجون نگاه کردن.
بومگیو از دیدن یونجون ذوق کرد و اسمشو با صدای نسبتا بلندی داد زد ؛ کای اما زودتر از بومگیو متوجه حالت چهره ترسیده یونجون شد ، حتی سوبین هم به محض دیدن چهره یونجون متوجهش شد !
پری فریزیا همونطور که نفس نفس میزد دوید سمتشون و از پشت هر سه اونارو بغل کرد.
علاوه بر دستاش بال هاشم دور اونا حلقه کرده بود و اونارو محکم به خودش چسبوند ؛ اون سه تا متوجه رفتار عجیب یونجون نشدن ، تا اینکه پری صورتی زیر لب ، جوری که نزدیک بود گریش بگیره نالید : خوشحالم... که سالمید! خوبه که حالتون خوبه...!
کای دلیل این رفتارش رو میفهمید ، ترس وحشتناکی به دلش افتاد ؛ برگشت سمتش و پرسید : یونجون چه اتفاقی افتاده؟
یونجون دستاشو باز کرد و همزمان از پنجره ها بیرونو دید میزد : باید از اینجا بریم.
شامه جادوگری سوبین ترس رو احساس کرد : چرا چیشده هیونگ؟
بومگیو ترسیده بود و فقط با نگاهش یونجونی رو که توی کلبه اینور و اونور میرفت زیر نظر داشت.
یونجون در تکاپوی جمع آوری ریخت و پاش های تو خونش برای از بین بردن هر نشونه ای که ثابت میکرد کسی اونجا زندگی میکنه جوابشون رو اینطور داد : میریم قصر پریان اینجا دیگه امن نیست ! جزئیاتشو بعدا توضیح میدم الان فقط بجنبید وسایلای مهمتونو جمع کنید. زود !
اونا سریعا موافقت کردن و وسایلای مهمو برداشتن ، یونجون پیکسی هاشو جلوتر فرستاد تا به قصر پریان برن و خبر بدن که اونا در حال حرکت به قصر ان ؛ یونجون به اتاق بالای شیروانی رفت و همه کتاباش و وسایل مهم شخصیشو ریخت توی یه کیسه جادویی کوچیک که حجم خیلی کمی داشت.
برگشت پایین و دید اون سه تا هم تقریبا آماده ان
دست بومگیو رو سفت گرفت و جلوتر حرکت کرد ؛ سوبین هم دست کای رو گرفت و اونو جلوتر فرستاد تا خودش از پشت مراقبشون باشه.
اونا بعد خاموش کردن نور های داخل کلبه از اونجا خارج شدن و خاطرات شیرین این یکی دو روزشون رو پشت سر جا گذاشتن.
اونا با احتیاط صد در صدی به سمت دشت حرکت کردن و از جنگل خارج شدن.
برای بالا رفتن سرعت یونجون فکر کرد بهتره پرواز کنن تا اینکه پاهاشونو خسته کنن : بیاید ازینجا به بعدو پرواز کنیم ، سوبین تو وسیله ای داره که بتونه پرواز کنه؟
سوبین پوزخند زد و با یه وشکن ، جارو بلندی رو کنار خودش ظاهر کرد و حین نشستن روش جواب داد : من از تو مجهز ترم پری !
یونجون لبخند زد و گفت : خوبه!
سوبین رو به بومگیو گفت : جا هست این پشت بیا بشین
بومگیو خودشو انداخت تو بغل یونجون و گفت : نه نه ممنون من خودم راننده شخصی دارم ؛ اصلا دلم نمیخواد سوار اون چوب پوسیده شم.
سوبین با بی تفاوتی نگاهش کرد و سوار دسته جاروش شد ؛ اونا خیلی سریع به سمت قصر پریان پرواز کردن و از اونجا دور شدن.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
My Tooth Fairy
Fantastikهممون وقتی بچه بودیم به پری دندون اعتقاد داشتیم. اما هرچی بزرگتر شدیم بهمون گفتن پدر و مادرا جای دندونامونو با پول و شکلات عوض میکردن. اکثر بچه ها به همین باور میرسیدن ؛ اما پسرک داستان ما حتی وقتی بزرگسال شد روی این باور پافشاری میکرد. بقیه اون رو...