طی مسیری که پری های نگهبان اون رو حمل کردن چشم هاش بسته شده بود و از خستگی و ضرب و شتم از حال رفته بود
اما با شنیدن صدای همهمه از خواب نه چندان شیرینی که توش دست و پا میزد بیدار شد و خودش رو در وضعیت نا آشنایی دید
کلی پری دورش جمع بودن و با چهره های نگران و ترسیده به یونجون نگاه میکردن
انگار میخواستن ببرنش بالای چوب دار !
اینجا چه خبر بود...؟ خودشم نمیفهمید
توقع این مدل جواب پس دادن رو نداشت دیگه!
همونطور که رو زمین افتاده بود تقلا کرد بلند شه و دو زانو بشینه که به خاطر بسته بودن دست هاش از پشت این کار خیلی مشکل بود
صدای همهمه به یکباره قطع شد
مشخص بود چرا ؛ حالا ملکه اونجا بود !
سرش رو بالا آورد و با چهره سنگی و سرد اما بیمارگونهاش به ملکه نگاه کرد
نمیتونست بیشتر ازین به اون چهره خمشگین نگاه کنه
حالا که بیشتر اطراف رو میدید اونا توی قسمت مرکزی آبشار گرده پریان بودن و اکثر پری ها اونجا جمع شده بودن
همینطور که نگاهش بین پری ها میچرخید صدای آشنا و دلگرم کننده دوست هاش که ترس و نگرانی توش موج میزد به گوشش رسید و یونجون رو واردار به زدن لبخند کوتاه کرد
به سمت صدا برگشت
هونینگکای و تهیون از بین پری ها رد شدن و جلوی جمع قرار گرفتن
نگاهاشون به همدیگه خورد ؛ چشم های یونجون دنبال نتیجه ادامه نقشه بود اما چشم های کای و تهیون انگار فریاد بیچارگی و ناراحتی سر میداد
ملکه دستش رو بالا برد تا با این منظور بتونه دوباره همهمه پریان رو ساکت کنه
یونجون متوجه شد و نگاهش رو به جلو ، جایی روی زمین داد
دستیار ملکه ، پری ای با پوشش و ردای آبی رنگ با کلاهی مخروطی شکل جلوتر اومد و پوسته کاغذی که به دست داشت رو بلند خوند : پری شبدر ، فریزیا و یخ قصر دندون پریان ؛ آقای چوی یونجون
خدمه بخش ایستگاه دندون و پری نگهبان شماره ۳۶۳ با سابقه کوتاه قبلی کار در گرده افشانی جنگل بهاره ؛ شما از این لحظه به بعد ، هیچ گونه ثمتی نخواهید داشت و نشان شغلی شما در بخش ایستگاه دندون گرفته خواهد شد
علاوه بر این شما حق جمع آوری دندون در دنیای انسان ها را نداشته و نشان نگهبانی شما تا زمانی که ملکه پریان صلاح ندانند از شما گرفته میشود
یونجون با ناباوری به چهره ملکه خیره شد
چطور میتونست..؟ این حقش بود؟
نگاه ملکه سعی بر حفظ سنگینی و سکون خودش داشت اما چشم های این پری براش فرق داشت.. تیفانی نمیتونست بغض ایجاد شده در گلوش رو کنترل کنه پس خیلی زود چشم ازش برداشت و به بقیه پریان نگاه کرد ؛ حداقل امیدوار بود بقیه از این اتفاق درس و عبرت بگیرن
بنظر نمیومد حرف های دستیار تموم شده باشه ، حرف های تلخ نوشته شده داخل اون پوسته کاغذی ادامه داشت : علاوه بر تمامی حکم های صادر شده ، شما جناب چوی یونجون ، موظف هستید در مقابل تمامی پریان حاضر قسم بخورید به قوانین wings guardian پریان پایبند بمونید و با ملکه پریان پیمانی برگشت ناپذیر ببندید ؛ در غیر این صورت حکم نهایی اجرا خواهد شد ، حکم.... صلب شدن از قدرت پریان..!
حتی خود دستیار موقع خوندن بخش آخر صداش لرزید و با ناراحتی به پری شبدر نگاه کرد
اما یونجون با نفرت و خشم به ملکهاش خیره شده بود
پس میخواست جادوش رو در قبال رد زورگویی ازش بگیره ، که اینطور !
دستیار کمی نزدیک تر اومد تا جواب یونجون رو بشنوه : آقا ، لطفا قسم بخورید و بعد...
یونجون فریاد کشید : من هیچوقت تن به این زورگویی و خفت نمیدم!
همه تعجب کردن و دوباره صدای همهمه بلند شد
کای و تهیون میدونستن دوستشون به این سادگی زیر بار نمیره و حق هم دارخ که نره ؛ این حکم ها... یونجون رو یک عمر توی این مکان زندانی میکرد و این چیزی نبود که هدف گذاری کرده بودن
هیوکا از ترس به گریه افتاده بود و میلرزید اما لرزش تهیون از بابت خشم علیه ملکه تیفانی بود که اینطور با پسر خودش یونجون رفتار میکرد !
هنوز هیچکس خبر نداشت یونجون پسر خود ملکهست اما خود تیفانی این رو خوب میدونست!
اینبار فریاد شین از پشت ملکه به گوش رسید ؛ پرفسور شین همراه همسرش ایلما به ملکه رسیدن و شین با خشم طوری که فقط خود ملکه بشنوه گفت : این چه کاریه داری میکنی تیفانی؟ هیچ معلوم هست چت شده؟؟ یونجون...؟ واقعا؟ واقعا میتونی همچین کاری باهاش بکنی؟
ملکه به شین نگاه کرد : لطفا برید عقب پرفسور !
شین با ناباوری بهش خیره شد و با بغض ایجاد شده در گلوش زیر چشمی به یونجونِ شجاع و نترس نگاهی انداخت ؛ چقدر شبیه پدرش بود ! با وقار و مصمم... یقینا باعث افتخار پدر مرحومش بود
اینبار ایلما جلوتر رفت و دست تیفانی رو گرفت : خواهش میکنم تیفانی ! اون فرق داره... اون پسرته...
واژه پسر جوری ملکه رو عصبانی کرد که با خشم دستش رو پس کشید و فریاد زد : چطور جرعت میکنی انقدر بی ادبانه به ملکهات نزدیک بشی و بهش دست بزنی؟؟ نکنه توام فرمانبرداری یادت رفته؟
شین ایلما رو عقب پشت خودش کشید و دوباره به یونجون نگاه کرد که سعی میکرد از جاش بلند شه
پاهای لرزونش رو به سختی صاف نگه داشت تا بایسته ، قدمی جلو گذاشت و شروع کرد به حرف زدن : ملکه ! کاری که من کردم دلیل داشته ؛ تو این چند سال که اینجا بزرگ شدم زیر سایه پرفسور شین و همسرشون که پدر مادر واقعی خودم نیستن چیز های زیادی یاد گرفتم و خیلی خوب میدونم آدم ها چه صفتی دارن ! و من ... دلایل کافی برای کارام داشتم وگرنه خودم رو توی خطر مرگ و نابودی نمیانداختم.
صداش رو آروم تر کرد و ادامه داد : ملکه ... شما حتی از من نپرسیدین اونجا چطور بود و چه کار میکردم ، اونوقت... دارید منو بازخواست میکنید و منو به حکمی که کمتر از مرگ نیست محکوم میکنین؟ شما همچین پری ای هستید؟
همه پریان از شجاعت و صراحت یونجون شگفت زده شدن و منتظر واکنش ملکهاشون بودن
اما تیفانی انگار که هیچ جا نخورده بود و انتظار همچین برخوردی از جانب یونجون رو داشت : چوی یونجون ؛ من تورو خوب میشناسم! و میدونم دلایل قانع کننده ای برای یواشکی رفتن به دنیای انسان هارو داشتی ؛ این کاملا مصلمه ! اما بهم بگو ببینم پریِ شبدر ، انقدر خودخواهی که برای منافع خودت بقیه رو هم به خطر بندازی ؟ یا من زیادی امیدوار بودم بهت؟
ملکه داشت راست میگفت... دیگه نمیتونست از خودش دفاع منطقی ای داشته باشه ، این کارش زندگی بقیه هم تحت شعاع قرار میداد اما اون زیاد به این بخش ماجرا اهمیت نداده بود ، حتی فکر هم نکرده بود..
پس دیگه سکوت کرد و جسورانه نگاه خیرهاش به چشم های ملکه رو حفظ کرد
اینبار ملکه از بالای پله ها پایین اومد و همسطح یونجون ایستاد : خب ؟ حالا چه کار میکنی؟ تسلیم حکم میشی یا نیمی از جادوت رو ازت بگیرم؟ میدونی که برام راحت نیست این کار رو کنم و فقط گفتنش آسونه ، خودتم میدونی که بعدش چه عذابی میکشی ! اگه این کارو کنم دیگه عضوی از ما نخواهی بود و جون و زندگیت پای خودته که باید بگم زیادم دووم نمیاری ؛ حتی اگه برگردی پیش اون دلیل قانع کننده !
یونجون فکرشم نمیکرد ملکه بخواد به بومگیو اشاره کنه اما... اصلا اون از کجا فهمید؟
قدرت این زن باورنکردنی بود یا ... جریان چی بود؟
مهم نبود... الان باید تصمیم میگرفت
اگه حکم رو قبول میکرد و پیمان میبست قطع به یقین تا آخر عمرش هم نمیتونست بومگیو رو ببینه
اما اگه حکم قبول نمیشد و جادوش رو میگرفتن... در واقع هیچ اهمیتی براش نداشت اگه جادویی نداشته باشه ؛ شاید... میتونست از جسی کمک بگیره تا یه جادویی پیدا کنه که برای همیشه انسان باقی بمونه و بره پیش سوران همه چیزو تعریف کنه که شاید بتونه کنارشون ، کنار بومگیوش همونطور که میخواست زندگی کنه ؛ آره ... این ریسک بهتری بود
بین دو تصمیم ، خطرناک ترینش رو انتخاب میکرد اما نتیجه ای که منتظرش بود میگرفت
پس با شجاعت سر بلند کرد و به سمت راستش که کای ، تهیون و شین و همسرش ایستاده بودن نگاه کرد ؛ بله اون ها هم نمیخواستن یونجون زندانی باشه ، پس جواب ملکه رو اینطور داد : ملکه ، من رو خلع و منع از همه چیز کنید اما اون دلیل قانع کننده رو ازم نگیرید ! من برای اون انسان حاضرم جونم رو بدم ؛ پس ... هرکاری دوست دارید باهام بکنید چون من از خواستن اون دست نمیکشم!
تیفانی باورش نمیشد یونجون بابت چیزی یا کسی اینطوری از جونش مایه بذاره ؛ با تعجب نگاهش کرد و از این گستاخی پسرش عصبانی شد : چطور...
پری های حاضر هم نگران یونجون شده بودن ، اون واقعا داشت جونش رو برای خواستن یک انسان گرو میذاشت؟ اون انسان کی بود؟ این علاقه چی بود؟ چی به غیر از عشق این قدرت و شجاعت رو به کسی میداد؟
ملکه از خشم در جا بند نبود ، کلنجار میرفت که چه کاری درسته ؛ بیچاره کردن پسر خودش و عبرت کل پریان یا فراموش کردن حکم و آزادی یونجون که ممکن بود در فردا و فردا های بعدی پری های دیگه ای دست به چنین کاری بزنن تا رفته رفته نسلشون به خطر بیوفته ؟
نه نمیتونست ریسک کنه ؛ یونجون داشت زیاده روی میکرد ، اون حق چنین تصمیمی نداشت پس با خشم گفت : حکم رو اجرا میکنیم !
همه پری ها ترسیدن ، کای دیگه در خودش نبود
خواست خودش رو بندازه اون وسط و مانع این حکم بشه اما شین خودش رو رسوند و کای رو گرفت ؛ تهیون هم مثل کای به زجه زدن و گریستن افتاده بود و مادرش ایلما اونو به آغوش گرفت و خودش هم گریست
ملکه کمی جلوتر رفت و قبل از اجرای حکم زیر لب طوری که فقط یونجون بشنوه گفت : نباید اینکارو میکردی !
یونجون لبخند زد و همزمان گوله های شور اشک از هر دو چشم های درد دارش روی صورتش به پایین سر خورد : این تصمیم منه !
پری یخی فریاد میزد "نه اینکارو باهاش نکنید ، لطفا نکنیددد!!!" و دوستش پری رُز از آغوش مادرش در اومد و داد کشید "این انصاف نیست ملکه! میدونید که انصاف نیست"
اما فایده فریاد کشسدن چی بود؟
ملکه با قدرتی که داشت جلوی همه جادوی یونجون رو نصف کرد
پری بیچاره تا همون لحظه هم خیلی انرژی از دست داده بود ؛ طی ۲۴ ساعت گذشته دوبار تبدیل شد و بعد به دست پری های نگهبان افتاد و کتک خورد ، خون خشک شده بینی و دهنش هنوز روی صورت ، گردن و لباسش بود
انگار پری جونش داشت از وجودش در میومد ؛ فریادش فرقی با جیغ نداشت
بدنش لرز شدیدی گرفت ، زانوهاش خم شدن و محکم به زمین کوبیده شد ؛ حتی نمیتونست نفس بگیره فقط داد میزد و از درد وحشتناکی که توی بند بند وجودش میپیچید بدنش منقبض شده بود و به زمین چنگ مینداخت
وقتی درست نیمی از جادوش گرفته شد ملکه لحظه ای صبر نکرد ؛ فورا اونجارو ترک کرد و کسی متوجه چکیدن قطره اشک از صورتش نشد
کای و تهیون همراه شین و ایلما به سرعت به سمت یونجون بیچاره دویدن و شین بدن لرزون و بی جونش رو به آغوش کشید : یونجون! یونجون پسرم ! آروم باش... نفس... نفس بکش یونجوننن!
کای صورت دوست عزیزش که حالا رنگ به رخسارش نبود رو به دست های سرد و لرزون خودش گرفت و نالید : یونجون... یونجونا طاقت بیار رفیق... لطفا ! خواهش میکنم قوی بمون !
پری فریزیا که دیگه توان باز نگه داشتن پلک هاشم نداشت سعی کرد لبخندی بزنه اما لبخندش شکل نگرفته خشک شد و بدنش کاملا توی دست های شین شل شد و از حال رفت
(پایان فلش بک)
خسته از اشک ریختن و غصه خوردن به خواب رفته بود اما چیزی نگذشت که صدای باز و بسته شدن در های ورودی زندان اون رو از رویای تلخ و چاه تنگ و تاریکش بیرون کشید
لای چشم هاشو به سختی باز کرد اما نه در حدی که بتونه ببینه
سایه ای که جلوی در زندانش افتاد اونو مطمئن کرد کسی با اون کار داره ؛ خواست کمی تکون بخوره اما جسمش مثل ماشین فکستنی و فرسوده از کار افتاده بود و شمع وجودش جرقه ای برای روشن شدن نمیخورد
ولی لازم هم نبود تکونی بخوره ؛ اون سایه داخل شد و جلوش زانو زد
صداها براش گنگ و نامفهوم بودن
بنظر خودش هم اومد که هوشیاری کامل رو نداره
نمیفهمید چی در جریانه
حس لامسهاش کم شده بود و تو کل بدنش حس سِر بودن داشت
اما اونطور که از لای چشم هایی که به سختی باز نگه داشته بود میدید ، جسمش رو شخص آشنایی بغل کرد و از اون محیط سرد و خفه بیرون برد..
ESTÁS LEYENDO
My Tooth Fairy
Fantasíaهممون وقتی بچه بودیم به پری دندون اعتقاد داشتیم. اما هرچی بزرگتر شدیم بهمون گفتن پدر و مادرا جای دندونامونو با پول و شکلات عوض میکردن. اکثر بچه ها به همین باور میرسیدن ؛ اما پسرک داستان ما حتی وقتی بزرگسال شد روی این باور پافشاری میکرد. بقیه اون رو...