#28 اسناد سرّی

97 14 9
                                    

دیروقت بود و به احتمال زیاد زمان مناسبی برای ملاقات با پرفسور شین نبود ؛ قصر پریان خلوت شده بود و این نشون میداد وقت کار پریان فرا رسیده.
یونجون و بومگیو بعد از یه خورده شیطنتی که داشتن بالاخره دست از دنبال کردن هم برداشتن و حالا در حال قدم زدن توی محوطه قصر بودن ؛ آسمون شب مثل هر دفعه پر ستاره و صاف بود ، دیگه مثل چند ساعت پیش باد شدیدی نمی‌وزید اما هوا انقدر تمیز و نشاط آور بود که رنگ آسمون به آبی تیره دیده میشد.
پا های دو پسر اونارو به بخش سفید دندون کشوند ، جایی که دندون بچه ها توش نگه داری و سازماندهی میشد.
در راس همه پری های کارگر ، پری ارشد ایلما ، با ابهت و زیبایی روی سکو ای ایستاده بود و بقیه رو مدیریت میکرد ؛ بومگیو برای بار اول یک زن ارشد رو میدید. یونجون جلوتر رفت و پسر کوچکتر هم دنبال خودش کشوند.
چهره جدی و محکم ایلما بعد از دیدن اون دو پسر تغییر کرد و روی واقعی خودش رو نشون داد ، لبخند گرم پری دل بومگیو رو هم گرم کرد
"یونجون!" ایلما حین اینکه از سکو پایین میومد و پری کوچکتر رو بغل میکرد گفت.
یونجون با لبخند زیباش پری ارشد رو بغل کرد : مدت زیادی میگذره که دیدمت ایلما!
پری ارشد جواب داد : خوشحالم که سالم میبینمت جون! با بومگیو خوش میگذره هوم؟؟
بومگیو دیگه فهمیده بود اینجا همه اونو میشناسن پس خیلی تعجب نکرد ، به جاش رفت جلوتر و ادای احترام کرد : سلام خانم ، از آشنایی باهاتون خوشبختم!
ایلما با لبخند گفت : دقیقا همونطوری که همسرم گفت ، تو خیلی با ادبی بومگیو! منم خوشبختم بچه!
و بعد از گفتن حرفش بلند خندید.
بومگیو متوجه اون بخش "همسر" نشد پس پرسید : جسارتا میتونم بپرسم همسرتون دقیقا کیه؟
"نه نمیشه" الیما گفت و اینبار همراه با یونجون خندید.
بومگیو دیگه شوخی های پریان دستش اومده بود پس میتونست به موقعش بر علیهشون استفاده کنه.
"خب دیگه شوخی رو بذاریم کنار ، من ایلما همسر پروفسور شین و مادر تهیون هستم"
بومگیو با شور و هیجان جواب داد : اوووه واقعا؟! خیلی خوشبختم از آشناییتون. واو توقع نداشتم مادر تهیون شما باشید ، البته الان که دقت میکنم چهره شما دو نفر خیلی به هم شباهت داره!.
ایلما با خنده جواب داد : آره آره همه اینو میگن!
یونجون اضافه کرد : البته که خاله جان خیلی زیبا تر هستن!
ایلما اخم کرد : صد بار گفتم اینطوری صدام نزن چندشه!
یونجون غر زد : "خاله" کجاش چندشه؟؟!
ایلما در جواب فقط چشم غره رفت و به بومگیو نگاه کرد . پسر کوچکترم فقط خندید.
مکالمه دو پسر با ایلما کمی بیشتر ادامه پیدا کرد اما ایلما به خاطر کارش باید سریع برمیگشت.
ساعت از یک بامداد گذشته بود و بومگیو خیلی خسته بود و خوابش میومد ، در عین حال که قدم میزدن چند بار خمیازه کشید اما مدام برای برگشتن به اتاقشون جواب رد به یونجون میداد. از بعد شام به اینور خبری از سوبین و کای نداشتن ، احتمالا الان کای سر پستش بود و سوبینم روی تخت گرم و نرمش خوابیده بود. اونا هم باید سریع برمیگشتن اما از اونجایی که راهشون تا برجک قصر زیاد بود یونجون ترجیح داد بومگیو رو بغل کنه و تا اتاقشون پرواز کرد.
به اتاق رسیدن ؛ یونجون تا آخرین لحظه بومگیو رو که چشم هاش نیمه باز بود و توی خواب و بیداری سیر میکرد ، توی بغلش نگه داشت و برد توی اتاق.
نور گرم و نارنجی رنگی توی چهار کنج اتاق قرار داشت که یکیش درست کنار تخت بود ، گوشه‌ی دیگه تخت رو نور سرد مهتابی که از پنجره تابیده میشد ، با تنالیته آبی رنگش زینت بخشیده بود.
یونجون با ملایمت پسر مورد علاقه‌ش رو روی تخت خوابوند و به آرومی پتوی سفید رنگ و مخملی رو روش کشید ؛ بعد از منظم کردن پتو کنار بومگیو نشست و به چشم های خسته پسر کوچکتر خیره شد.
در همون حین لبخندی لطیف به لب هاش نشست
بومگیو میتونست میزان عشق و علاقه یونجون رو توی چشم های پری ببینه ؛ به همین خاطر لبخندی از اعماق وجودش ریشه کرد و بین لب هاش جوونه زد.
درخشش چشم هاشون از هر ستاره ای درخشان تر و عمق احساساتشون از هر آبی شفاف تر بود.
"بیا کنارم بخواب" بومگیو با صدای خسته و آرومش زمزمه کرد.
یونجون بی هیچ مخالفتی از جا بلند شد و به آرومی خودش رو زیر پتو کنار بومگیو جا کرد.
"بغلم کن!" بومگیو درخواست کرد ؛ و یونجون بلافاصله پذیرفت.
بومگیو بدنش رو چرخوند و روبه‌روی پری قرار گرفت ، حالا میتونستن بهتر بهم نگاه کنن.
پری فریزیا بوسه ای لطیف و سطحی روی پیشونی پسر نشوند و موهای خوش فرم بومگیو رو پشت سرش شونه کرد.
بومگیو از روی لذت و آرامشی که از برخورد انگشت های یونجون به کف سرش میگرفت ، با خیال راحت چشم هاش رو بست. یونجون هم فقط از دیدن ، حضور داشتن و حس کردن موهای پسر لای انگشت هاش حس میکرد خوشبختی رو در آغوش گرفته.
معمولا شب ها سخت به خواب فرو میرفت اما هر بار که بومگیو رو کنار خودش داشت ، آرامشی وصف ناپذیر به روحش تزریق میشد و میتونست به راحتی در رویا غرق بشه. بومگیو رویای اون بود ، خوشبختی اون بود ؛ حتی اگرم میخواست نمیتونست از پسر جدا بشه.
چند ثانیه بعد صدای نفس های عمیق بومگیو به گوشش رسید ، نشون میداد که خوابیده. همین باعث لبخند دوباره‌ش شد ؛ دستش رو به گونه های پسر رسوند و به آرومی نوازش کرد : شبت بخیر فرشته‌ی من!
یونجون زمزمه کرد و بعد از اون ، پلک های خودش هم آروم آروم بسته شد و کنار بومگیو به خواب رفت.

My Tooth FairyOnde histórias criam vida. Descubra agora