#3 دورگه

230 51 5
                                    

شیش ماهی از اولین دیدار پریِ جوان با پسرک یتیم میگذشت...
یونجون هر بار که به چشمای بسته شده پسرک و موژه های بلندی که کاملا مشکی و براق بودن ، و جوری که انگشت شستش توی مشت بومگیو جا شد و پوست لطیفش که از هر چیزی نرم تر بود فکر میکرد ، قلبش گرم میشد و تندتر از هر وقتی می‌تپید
تا به حال توی عمرش همچین احساساتی رو تجربه نکرده بود
بومگیو براش خاص تر از هر بچه دیگه ای بود و حتی خودشم دلیل این احساساتش نسبت بهش رو درک نمیکرد!
شاید به خاطر این بود که پسر بچه کسی رو نداشت و برای تنها شدن خیلی کوچولو بود!
یونجون لحظه ای که دستاشو گرفت حس عجیبی به دلش افتاد
از اون موقع تا حالا نتونسته بود ملاقاتش کنه ؛ به همین خاطر ، دلگرفته و غمگین بود.
پری ته دلش میتونست بفهمه که پسرک فقط یه بچه ۶ ماهه نبوده و چیزی درش هست که اون رو خاص تر از بقیه بچه ها میکرده
دلش میخواست بفهمه اون چیز دقیقا چیه.
روی گوشه ای از نرده راه پله ها نشسته بود و پای آویزون شدش رو تکون میداد
سر به زیر بود و با شبدری که به دست داشت بازی میکرد.
امروز کلاسی با عنوان"History of the fairy race" داشت ؛ تازگیا شروع کرده بود به شرکت در کلاس تاریخی تا اطلاعاتش رو درباره تاریخچه پری ها بالا تر ببره.
سرش رو بالا آورد و به ساعت بزرگ داخل سالن نگاه کرد ؛ نفسی عمیق کشید و به آرومی از جاش بلند شد.
قبل از این که بال های شفاف و رنگیش رو به حرکت در بیاره ، شبدر بین انگشتای کشیده‌ش رو با لطافت روی نرده گذاشت و از اونجا دور شد تا سر وقت به کلاسش برسه.

{فلش بک / ۳۰ دقیقه قبل}

هانسو ، سرایدار انجمن بچه های یتیم برای خرید نون های باگت صبح خیلی زود به شهر رفته بود.
پلیوری به رنگ سبز وِردین همراه با شلوار قهوه ای پارچه ای به تن داشت و روز آفتابی اون رو وادار به گذاشت کلاه هامبورگش کرد.
سوار دوچرخه مشکی رنگِ همراه با سبد پشتیش که مخصوص نون و خوراکی بود شد و به آرومی با پای چپ روی پدال نیرو وارد کرد.
چند ماهی از شبی که بومگیو رو پیدا کرده بود میگذشت و توی این مدت حسابی به پسرک رسیده بودن و براش لباس و وسایل لازم رو خریده بودن.
پسرک زیبا ، خیلی پر اشتها و شیطون بود... این چند وقت تازه یاد گرفته بود چجوری با مشت بکوبه تو ظرف غذا و اونو بریزه روی زمین!
بعد هر بار کثیف کاری با لذت و سرخوشی به کاری که کرده بود میخندید و دستاشو تو هوا تکون میداد.
اما با همه خرابکاری هاش ، بومگیو همچنان بامزه و شیرین بود.
اون صورت زیباش موقع خوشحالیش ، زیباتر میشد و صدای خنده هاش آوای گوشنوازی داشت..
پسر کوچولو ، روز به روز بزرگتر و شیطون تر میشد ؛ و پری قصه هاش اون بیرون ، جایی که خالی از هر انسانی بود ، ثانیه به ثانیه بزرگ شدنش رو تصور میکرد.
امروز صبح ، بومگیو به قصد راه رفتن از جاش بلند شد.
نرده های عمودی تختش رو با دستای کوچولوش گرفته بود و زور میزد تا ثابت روی پاهاش بایسته!
از روی تلاش و مقاومتش برای نیوفتادن ، اخم ریزی روی پیشونیش شکل گرفته بود و لبای پُرش کمی غنچه ای شده بودن.
خودش رو به گوشه تخت رسوند تا بتونه یه راهی برای بیرون رفتن پیدا کنه.
چشمش به قفل محافظ تخت خورد و جلوتر رفت تا بازش کنه.
دست تپل و کوتاهش رو به بالا دراز کرد اما هرچی تقلا میکرد قدش نمیرسید.. شکست نخورد و بیشتر خودشو کش داد...
اما اون تخت خیلی برای جسه ظریف و کوچکش بزرگ بود!
نفسش رو با "عح" کوتاهی که از روی ناامیدی بود بیرون داد و چسبید به میله ها.
بغض کرد و با چشمایی که توش کمی اشک جمع شده بود نگاهی ناامیدانه به اون قفل زشت و سمج کرد ؛ با زبون خودش به قفل محافظ فحش داد و غر زد : عح ععع ععح عع!!!
اخم روی ابرو های کوچکش دوباره شکل گرفت و لبای صورتی رنگش از بغض کمی میلرزیدن.
اون به شدن دلش میخواست ازون زندان به ظاهر بزرگی که توش گیر کرده بود به بیرون قدم برداره.. حتی نمیدونست چجوری قراره اینکارو کنه فقط میدونست که میخواد!
روی زانوهاش نشست و همون گوشه کز کرد تا بلاخره کسی بیاد و اونو به بیرون ببره.

My Tooth FairyOnde histórias criam vida. Descubra agora