#11 وارث تاج‌ و تخت

192 36 17
                                    

یعنی کی قرار بود وقتش رو با اون بگذرونه...؟
اصلا این امکان وجود داشت؟
مدام با خودش فکر میکرد این کارش خودخواهی محضه و اگر بومگیو در آینده متوجه کارایی که براش میکرده بشه چه واکنشی نشون بده؟ بومگیو ای که ۲۰ سالش شده و یک پسر بالغه چطور میخواد با همه اینها کنار بیاد و برخورد کنه؟
یونجون میترسید روزی برسه که مجبور باشه کاراش رو توجیح کنه و بومگیو قانع نشه !
هر روز که میگذشت گیج تر از قبل میشد و نمیدونست داره با زندگی اون پسر چه کار میکنه !
شاید اون حتی به اندازه یک دونه‌ی گرده های پریان هم لیاقت بومگیو رو نداشت و الان فقط دخالت بیخودی توی زندگی اون پسر کرده بود.

پری صورتی غرق در افکارش به جایی خیره شده بود و لبه‌ی دستگیره پله ها منتظر تهیون و کای نشسته بود تا به همراه شین و ایلما برای استراحت به دشت قاصدک برن.
چشم انداز طبیعی روبه‌روش حس فوق‌العاده ای داشت و این یونجون رو تا حدودی آروم میکرد
تضاد بین سبز های کمرنگ و پر‌رنگ به خوبی سر‌تاسر کوه ها پخش شده بود و توی قسمت هاییش هم رنگ های صورتی دیده میشد که نشان از شکوفه درخت های گیلاس بودن
آسمون امروز هم به درخشانی روز های دیگه بود و تیکه های پفکی ابرها توی رنگ آبی اقیانوسیش گم میشدن .
پری فریزیا همون لحظه آرزو کرد که روزی زندگی بومگیو کوچولو که دیگه به اون کوچولویی نبود به درخشانی آسمون و رنگارنگی دشت و طبیعت روبه‌روش باشه .

تهیون و کای همینطور که از راهرو به بالکن و راهپله ها میرسیدن یونجونو صدا زدن تا آماده رفتن بشه.
هر سه تا پری به پایین برج پریان پرواز کردن که فرود اومدنشون همزمان شد با رسیدن ایلما و شین
اونا باهم به سمت دشت قاصدک که چند کیلومتر با اونجا فاصله داشت پرواز کردن و بعد طی کردن زمان نه چندان زیادی اونجا روی چمن های اطراف نشستن تا استراحت کنن.
هونینگکای اولین نفری بود که خودشو ولو کرد روی چمنا و همین اخلاقاش باعث خنده بقیه میشد ؛ پری آبی همینطور که چشاشو از شدت نور خورشید کج و کوله میکرد گفت : چیه خب؟ این همه راه پرواز کردم !!
تهیون از پشت سرش با صدای دورتری تقریبا داد زد : خوبه چهار نفر دیگم کنارت داشتن پرواز میکردن !
کای چشماشو بست و سرشو به عقب چرخوند تا تهیونو پیدا کنه.
پری رز ادامه داد : اگه دنبال من میگردی ، احیانا نباید چشاتو باز کنی که بتونی ببینیم؟
یونجون قهقهه زد و به مکالمه دوتا پری مقابلش خندید : شما دوتا واقعا کیوت و بانمکین !
تهیون که حالا اومده بود نزدیکشون ، در حالی که مینشست پیش یونجون گفت : این کجاش کیوته ؟ اون فقط یه احمقه !
کای بعد شنیدن این حرف پری چشاش گشاد شد و پرسید : چی گفتی؟؟
و تهیون بلافاصله جواب داد : نور خورشید داشت کورت میکرد که چیشد؟
یونجون بلندتر از قبل خندید و شین و همسرش رو صدا زد تا برن به کَل کَل اون دو پری گوش بدن
شین با لبخندی دندون نما رفت پیش پسرا و ایلما هم صدا زد تا بره.
اونا اوقات خیلی خوبی رو کنار هم گذروندن و کلی خندیدن .
شین از خاطرات و شیطونی هایی که میکرد گفت و معلوم شد تهیون به مامانش ایلما رفته چون اون زیاد شیطون نبود اما کاملا توی ضایع کردن بقیه تکنیکی عمل میکرد و بلد بود چطور حرف بزنه.
بحث داشت کشیده میشد سمت اینکه یونجون و کای چطور هیچ خانواده خونی نداشتن و آیا دلیل پنهان کاری های اسم خانواده فقط به خرافات برمیگشت؟
هونینگکای کنجکاو تر از یونجون سوالاتی مرتب پشت سر هم میپرسید و ایلما و شین با کمی تردید و مِن مِن کردن جواب اون دوتا پری رو میدادن ؛ اما این نوع طفره رفتن تا یه حدی ممکن بود ، سوال آخری که یونجون پرسید باعث شد شین و ایلما خشکشون بزنه و دیگه نتونستن جوابی براش جور کنن :
ملکه تیفانی و پادشاه ... سوهون .. فرزندی نداشتن؟
نگاه شین خیره به چهره زیبا و قابل ستایش یونجون موند و زیر لب گفت : ت..تیفانی و ... سوهون ..؟
هر سه تا پسر گیج و کمی مشکوک به حرکات اون دو پری بزرگتر نگاه میکردن و منتظر جوابی بودن ، اما هرچی این سکوت بینشون بیشتر میشد و نگرانی های توی دل یونجون رو دوباره بیدار میکرد.
الیما سعی کرد موقعیت رو تو دستاش بگیره و کنترل کنه : خب .. این سوالت یکم غیر منتظره بود جون ... تیفانی و ... اوه یعنی ملکه تیفانی و همسرشون شاه پریان ، مدتی قبل از اینکه شاه پریان به قتل برسه متوجه باردار بودن ملکه شدن ..
اما طولی نکشید که ... خب اون بچه .. از بین رفت ...!
پری فریزیا و پری یخی کاملا شوکه شده از این قضیه واکنش نشون دادن و احساس ناراحتی کردن ؛ اما تهیون ، پری قرمز رنگ ، با اخم ریزی که روی صورتش شکل گرفته بود با دقت به مادرش نگاه میکرد و اصلا اونطوری که داشت به حرفای ایلما گوش میداد باورشون نمیکرد !
اون داشت دروغ میگفت !
بعد اینکه چند دقیقه ای گذشت ، ایلما به بقیه گفت که میخواد برای یه تحقیق کوچیک از گیاهان به سمت دیگه دشت بره و همون موقع شین تصمیم گرفت به داخل خود دشت قاصدک ها قدم بذاره و از طبیعت بکر لذت ببره که یونجون هم با خواست خودش همراه با اون رفت ؛ تهیون و هونینگ تو همون حالت نشسته بودن که کای گفت دلش میخواد کمی بخوابه و استراحت کنه ، در نتیجه تهیون بنظرش اومد همون لحظه بره و این ابهامو توی آهنش برطرف کنه !
به محض اینکه حس کرد کای به خواب رفته از جاش بلند شد و همزمان با رصد کردن محیط اطرافش به سمت مادرش پرواز کرد .
ایلما در حال پیاده کردن چندتا جادو بود که بلافاصله بعد اینکه حضور پسرش تهیون رو کنار خودش حس کرد ، دست از کار برداشت و کاملا روش رو به سمت پری کوچکتر برگردوند : چیزی میخوای تهیون؟
پریِ قرمز یک راست رفت سر اصل مطلب و تند تند حرفاشو پشت هم ردیف کرد : اون بچه سقط نشده نه؟ اون پری زنده مونده و ...
صداشو آرومتر کرد و ادامه داد : و یونجون فرزند رسمی شاه و ملکه پریانه ! اینطور نیست؟
ایلما با اینکه اخم هاش توهم رفته بودن اما با چهره ای نگران و چشمایی پر از افسوس به پسرش خیره شد.
نمیدونست باید خوشحال باشه که تهیون انقدر باهوش و تیزه یا اینکه نگران برملا شدن حقیقتی که سال ها پنهان شده بود باشه.
اونا به ملکه تیفانی عهد بسته بودن که تا هر وقت که خود ملکه پریان تصمیم بگیره این حقیقتو نه تنها برای خود یونجون بلکه برای کل پری ها فاش کنن
اما مهم تر از همه این ها ، معلوم نبود یونجون با فهمیدن این مسئله چه واکنشی بده !
این سخت ترین بخش قضیه بود و باید درست حل میشد.
ایلما با خشم نفسش رو بیرون داد و به تقلید از تهیون صداشو آروم کرد و گفت : به هیچ عنوان حق نداری اینو به کسی بگی فهمیدی ؟ اون به هیچ عنوان نباید بفهمه !
پری قرمز پرید وسط حرف مادرش و با گستاخی گفت : بهش نگم که شماها هیچ وقت اونو با هویت واقعیش روبه‌رو نکنید؟ این چه کاریه؟ شما این همه سال از وضعیت یونجون خبر داشتین با این حال اینطوری اونو با تمام غم و غصه هاش تنهاش گذاشتین و حالا انقدر بی تفاوت حرف میزنی که چی ؟؟
یادتون رفته یونجون چطور به خاطر تنهاییش ، به خاطر بی خانمانیش و ضعفی که از همون کودکی تو وجودش داشت نزدیک بود بال هاش پر پر بشه و دیگه نوری برای درخشیدن نداشته باشه؟
اووون رسما داشت میمرد ماماااان !!!!

My Tooth FairyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora