#20 دیگه ترکت نمیکنم!

163 26 12
                                    

حرف های زیادی بود که یونجون دوست داشت بزنه
بومگیو هم همینطور!
اما عجیب این بود که با وجود داشتن حرف های زیاد ، نمیتونستن صحبت کنن !
نگاه هاشون به هم خاص بود ؛ هردو میدونستن که حرف زیادی برای گفتن دارن اما هنوز باورش براشون سخت بود که همو پیدا کردن
چه داستان عجیبی رو شروع کرده بودن!
پری ای که نسبت به یه پسر کوچولو حس همزاد بودن پیدا میکنه و راجبش کنجکاو میشه
کنارش میمونه ، ازش مراقبت میکنه و بهش وابسته میشه
متقابلا ، پسر کوچولویی که در اعماق تنهایی خودش ، با فکر اینکه بی خانمان و بی پشتوانه‌ست به پری دندونش تکیه میکنه
رویای بچگیش میشه دلیلی برای امید داشتن توی زندگیش.
اما این نخ ابریشمی دووم زیادی نیاورد و پاره شد
باد هرکدوم رو به سمتی پرت کرد ؛
یکی رو بین برف و سرمای زمستون و دیگری رو توی برهوت و گرمای تابستون انداخت
دوباره تک و تنها شده بودن
با وجود دوست های خوب ، غذای سالم و محبت دیدن ، بازم هم کمبودی توی زندگی هاشون وجود داشت
شاید گذر زمان این حس رو حل میکرد اما نه ، این درد بیشتر میشد.
پری شکست و پسر خُرد شد
پسر لبخندش رو برای اطرافیان حفظ کرد تا از پاسخ به سوالاتشون در امان باشه اما پری... قلب و روحش فرسوده شده بود ، دیگه لبخندی باقی نمونده بود که !
گذشت... اما سخت گذشت !
اگر هم نمیگذشت ، امروز نمیرسید
اگر سیاهی نبود ، سفیدی زیبا نمیشد
اگر آب گِل آلود نبود ، کسی برای آب زلال و شفاف ارزش قائل نمیشد
اگر رسیدن به چیزی بدون چالش و سختی و عذاب همراه میشد ، نمیفهمیدیم چطور بهش رسیدیم !
پس این اگر ها مهم ان تا ارزشمند بودن چیزی رو اثبات کنن
بومگیو و یونجون حالا دوباره همو ملاقات کرده بودن
این که از این به بعد چطور پیش بره یا بگذره بستگی به خودشون داشت!
آیا یونجون فقط میخواست از سالم بودن بومگیو مطمئن شه؟
و آیا بومگیو فقط میخواست از حقیقت داشتن رویاهاش خبردار شه؟
همین؟ حالا باید به زندگی عادیشون برمیگشتن؟
نمیدونستن!
هیچکدوم نمیدونستن واقعا چی میخوان
علاوه بر اون ، این علاقه و حس خواستن برای کنار هم بودن کمی غیر منطقی بنظر میرسید اما ناممکن نبود
تنها چیزی که مشخص بود این بود که بدون حرف زدن راجبش هیچی معلوم نمیشه و درست پیش نمیره!
حالا که بومگیو یه پسر بالغ و ۱۹ ساله بود و پری فریزیا پخته تر شده بود ، میتونستن بشینن باهم راجب خیلی چیزا هم فکری کنن و تصمیم بگیرن.
یک ساعت از وقتی که سوبین و بومگیو به کلبه یونجون اومده بودن گذشت
سوبین اصرار داشت که با بومگیو برگردن خونه خودشون
علاوه بر بحث اعتماد ، اون خیلی حس معذب بودن داشت
برعکس ساحره ی جوان ، بومگیو دلش میخواست تا فردا صبح ، ظهر ، شب و فردا و فرداهای بعدی رو هم اونجا مهمون باشه!
کای هم که‌... بله ، بگذریم!
یونجون کمی دستپاچه بود چطور رفتار کنه ، از طرفی مشتاقانه میخواست بومگیو پیشش بمونه از طرفی هم نگران بود مبادا با اجبار و حرف های بیجا سوبین رو معذب تر کنه
توی دو راهی گیر کرده بود پس به سادگی و با در نظر گرفتن شرایط جنگل ازشون دعوت کرد که اگه مایل بودن شب رو اونجا بمونن
با اینکه جای خواب نداشت اما کای خودمونی تر شد و با شوخی گفت مبل خودش یه اختراع دو کاره‌ست ، روز میشینی روش ، شب میخوابی روش!
سوبین چاره ای نداشت ، میدونست اون بیرون هنوز هم خطرناکه پس برای خودشون هم بهتر بود اگه شب رو اونجا میموندن
بومگیو خیلی ذوق زده شد و شروع کرد دور مبل ها دویدن و بالا پایین پریدن!
یونجون از این حرکت پسر کوچکتر قند تو دلش آب شد و بلند خندید ، خیلی وقت بود حتی لبخندم نزده بود اما طی این چند ساعت انگار سطل های رنگی به دیواره های ذهنش پاشیده بودن
ساحره‌ی جوان باید به جسی خبر میداد اون شب برنمیگردن خونه ، بنابراین رفت بیرون و دانکل رو صدا زد ؛ پری یخی هم پشت سرش رفت بیرون
کلاغ سیاه و بزرگ سوبین خیلی زود رسید و روی شونه پسر نشست
کای از دیدن پرنده با ابهت سوبین شگفت زده شد : واو ! با کلاغ های دیگه خیلی فرق داره!
سوبین تظاهر کرد تازه متوجه پری شده ، لبخند ساده ای زد و سر تکون داد : آره... دانکل فقط یه کلاغ ساده مثل بقیه پرنده ها نیست ، جادوییه
پری سر تکون داد : اهوم متوجه شدم
نزدیک تر شد و ادامه داد : کنجکاوم بدونم چه کارایی از پس آقا دانکل بر میاد!
کلاغ افسانه ای سوبین جیغ کوتاهی کشید
بنظر میرسید از حرف پری شاکی شده بود
سوبین آروم خندید و سر پرنده‌اشو ناز کرد : هی با پری درست رفتار کن!
هونینگکای از این توجه ناچیز ساحره خوشش اومد و بال هاش نورانی تر شدن و گرده های درخشانش بیشتر شدن
سوبین از گوشه چشم متوجه زیبا تر شدن پری شد و وقتی نگاهش کرد ... این زیبایی چشم هاش رو گرفت : تو... چجوری اینطوریش کردی؟
کای که یه لحظه تو حال خودش فرو رفته بود و لبخند دوستداشتنی ای به لب داشت پرسید : چی؟
سوبین کمی خجالت کشید و دوباره مشغول ناز کردن پرنده‌اش شد : هیچی! بال هات یهو خوشگل تر شدن ، برام جالب بود!
جوابی از پری نگرفت ، همین باعث شد به طور غریزی برگرده و دوباره پری یخی رو نگاه کنه
کای قیافه عجیبی به خودش گرفته بود ، انگار خیلی ذوق کرده بود
سوبین اخم کوچیکی کرد و پرسید : چی شده؟
پری سرشو به چپ و راست تکون که یعنی هیچی و بعد با ذوق پرواز کرد و تو هوا یه چرخ دور خودش زد و دوباره فرود اومد و به صورت سوبین نزدیک شد : واقعا خوشگلههه؟؟؟
ساحره جوان نمیدونست قراره همچین واکنشی نشون بده پس خودشو آماده نکرده بود
هول شد و خودشو عقب کشوند : اممم...آره...؟
کای بازم ذوق کرد و این دفعه صدای عجیبی از خودش در آورد : وقتی یکی بهم میگه خوشگل خیلی خوشحال میشم دست خودم نیست!!!
سوبین خندید
این پری چرا انقدر بامزه و دوستداشتنی بود؟
فقط در عرض چند دقیقه که کنار اون پری بود چند بار به خنده افتاده بود ، سوبین درونگرایی که زیاد اهل شوخی و خنده هم نبود حالا گرفتار یه پری برونگرا و وراج شده بود!
با این حال ، شکایتی هم نداشت.
دانکل که تمام مدت روی دوش سوبین نشسته بود جیغ کشید و سوبین رو به خودش آورد : آخ!! خب حالا ، دم گوشم جیغ نزن دان!!!
بلافاصله ترفند جادویی زد و با یه بشکن ، بین انگشت هاش جرقه ای زده شد و تکه کاغذی ساخته شد ؛ کاغذ رو بین منقار کلاغش گذاشت و دانکل هم پرواز کرد و رفت
پری آبی گفت : وااااو چه باحال بود!!
سوبین لبخند کوتاهی زد : برای جسی نامه فرستادم که بدونه امشب نمیریم خونه ، یکی از کارایی که دانکل میکنه واسم........ همینه...
همینطور که حرف میزد به خودش اومد و دید داره واسه پری سخنرانی میکنه!
تو دلش گفت "چه غلطی میکنی سوبین؟"
کای متوجه خجالت سوبین شد پس با مهربونی لبخند زد و موقعیتو به دست گرفت تا حس بدی به ساحره دست نده : کار خیلی خوبی کردی! واقعا هم خطرناک بود ، اگه میرفتین و اون آدما هنوزم اونجا بودن براتون بد میشد... نه راه برگشت داشتین نه میتونستین ادامه بدین! در کل زیاد خجالت نکش اینجارو خونه خودت بدون!
سوبین به چهره زیبای پری یخی نگاه کرد و با لبخند شیرینی سر تکون داد
کای هم متقابلا لبخند دندون نمایی به ساحره زد و بعد به داخل کلبه یونجون برگشتن

My Tooth Fairyحيث تعيش القصص. اكتشف الآن