ساعت ها از رفتن یونجون گذشته بود اما بومگیو همچنان در حال متر کردن اتاق تهیون بود.
پری رز یک جا نشسته بود و گاهی با چشم هاش قدم رو های پسر رو دنبال میکرد ؛ اون نگران از اینکه بومگیو به خودش فشار بیاره و مریض بشه ازش خواست تا انقدر اضطراب نداشته باشه و سعی کنه یه جا آروم بشینه ، اما پسرک بیچاره از استرس یک جا بند نمیشد.
با اینکه ایده اصلی از خودش بود اما حالا که داشت فکرشو میکرد عجب اشتباهی کرد که این حرف از دهنش بیرون اومد!
" تهیون ، یعنی نباید توی جلسه اون پیشنهادو میدادم؟ اگه بلایی سرش بیاد.... اگه یونجون چیزیش بشه چی؟"
" اون کارشو بلده بومگیو ، بهش اعتماد کن ؛ پدر و مادر منم پیشش هستن لازم نیست نگران باشی ، هر اتفاقی هم که بیوفته اونا اونجان تا ازش محافظت کنن "
"فقط امیدوارم جواب بده و کای رو برگردونن ، امیدوارم ارزش این همه استرس رو داشته باشه..."
پسر با دلهوره به راه رفتن ادامه داد تا اینکه یک نفر در اتاق رو زد و سوبین توی چهارچوب ظاهر شد.
اون سلام کوتاهی به دو پسر کرد و بلافاصله به سمت بومگیو رفت : حالت خوبه؟ رنگت پریده باز!
بومگیو با صدای لرزون و بی حالی جواب داد : نه راستش خیلی نگران یونجونم... چرا برنمیگردن؟؟
سوبین در حالی که شونه های بومگیو رو میگرفت گفت : تو اول سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی ، بیمارستان به اینجا نزدیک نیست پس اگه.... یه چیزیت بشه و بیماریت اود کنه نمیتونیم کاریش کنیم خب؟ پس آرامشتو حفظ کن و مدام به چیزای بد فکر نکن!
"بیماری؟" تهیون از سمت دیگه اتاق پرسید.
سوبین پاک یادش رفته بود اونا تنها نیستن !
"عام... خب... راستش آآآ..."
"آره تهیون ، بیماری ، من بیماری قلبی مادرزاد دارم و باید از خودم مراقبت کنم ؛ منظور سوبین اینه"
"اوه... آها.. متوجه ام...!"
سوبین بومگیو رو به زور روی تخت نشوند و کمرش رو آروم ماساژ داد تا نفس پسر برگرده سر جاش.
در این حین که سکوت اتاق را احاطه کرده بود ، صدای زیبای پری رز با سوالی توجه دو پسر دیگه رو جلب کرد : راستی... یونجون در این باره میدونه؟
بومگیو کمی فکر کرد و جواب داد : فکر میکنم... من به طور مستقیم بهش نگفتم اما ، ازونجایی که اون از اول زندگی من توی این دنیا کنار من بوده ، احتمالا خودش میدونه ولی به روم نمیاره!
سوبین اضافه کرد : به احتمال زیاد میدونه چون تو بار ها به کلینیک رفتی و قرص و دارو میخوردی.
بومگیو تایید کرد : آره درسته! و اینکه انقدر مراقبمه... میشه به این حقیقت که ازش با خبره پی برد.
چد ثانیه ای گذشت و تهیون با لحن آرومی گفت : یونجون خیلی برای تو احترام و ارزش قائله بومگیو!
پسر با این جمله پری سرش رو بلند کرد و به تهیون نگاه کرد.
پری هم لبخندی زد و حرف رو ادامه داد : من از بچگی میشناسمش ، اون پری مهربونیه و قلب بزرگی داره اما با این حال خودش رو وقف کسی نمیکنه و مرز مشخصی برای خودش داره ؛ یونجون با اینکه کمبود های زیادی رو تجربه کرد اما تبدیل به پری بالغی شد ، همینش منو تحت تاثیر قرار میده! امیدوارم خودت بفهمی منظورم چیه ، وقتی باهاش زندگی کنی متوجه این موضوع میشی.
بومگیو لبخند زد اما لبخندش بلافاصله روی لب هاش خشکید ؛ سوبین هم لبخند کوچیکی داشت اما با دیدن چهره بومگیو کنجکاو بود علتش رو بفهمه.
پسر پرسید : تهیون... تو مطمئنی که من به عنوان یک انسان توی دنیای شما پذیرفته میشم؟ منظورم اینه که... نمیدونم شاید... بعضی پری ها نخوان که یک انسان... کنار... پادشاهشون باشه..؟
تهیون خنده کوتاهی کرد : اگرم کسی باشه که نخواد مجبوره که قبول کنه چون در هر صورت سرنوشت شما اینطور نوشته شده ، ما پری بد نداریم اما ممکنه اختلافات کوچیکی پیش بیاد ولی تو خیلی بهشون اهمیت نده چون ، خاصیت پری ها اینطوره ، توی دنیای ما همه باهم به خوبی رفتار میکنن و کنار هم زندگی سازگاری دارن ؛ چون اگه اینطور نباشه دنیای ما به فلاکت میرسه. تصورش رو بکن ، بخوای با پری ای که باهاش کینه به دل داری بری ماموریت! گند میخوره به همه چیز.
"دقیقا برعکس دنیای انسان ها ! انگار همه از هم بیزارن"
سوبین خواست کمی بومگیو رو دلداری بده : اینطوریام که میگی نیست... بین آدما هم خوب و بد پیدا میش-
"پیدا نمیشه! من هر آدمی دیدم بد از آب در اومده!"
"هی هی وایسا ببینم ، الان یعنی سوران و سوهو بد شدن؟؟"
"اون انسان نیستن... فرشته ان"
سوبین پوزخند زد و به تهیون نگاه کرد : این بشر و اولویت هاش منو دیوونه کردن!
"هیییی!! بهم بر خورد"
تهیون حین خندین به به دو پسر مقابلش دستش رو زیر چونهاش گذاشت و ادامهی شو رو تماشا کرد.
"خب چیه ؟ اون همه رفیق بازیات رو فراموش کردی؟ یه زمان پیش من میگفتی 'وااای آرتور خوش قلب تریییین پسر دنیاست ای کااااش که دوستیم تا ابد با اون باقی بموونه عاححح خدااا' بعد فرداش میرفتی مدرسه دعواتون میشد برمیگشتی خونه میگفتی 'اگه نفرت انگیز آدم بود میشد آرتور!' "
"نه نه سوبین ببین..."
صحبت بومگیو با تقه ای که به در خورد نصفه موند ، تهیون بلند شد و در رو باز کرد ؛ پری نگهبانی که پشت در بود به تهیون خبری رو داد و فورا از اونجا رفت و پری قرمز رنگ هم بلافاصله خبر رو به دو پسر داد : هی بچه ها ! یونجون برگشته !
شنیدن اسم یونجون کافی بود تا بومگیو رو مثل فنر از جا بلند کنه.
پسر با شتاب به سمت سالن اصلی میدوید و سوبین هم پشت سرش ! تهیون برای اینکه به سرعت اونا برسه از بال هاش استفاده کرد و به پرواز در اومد.
ملکه پریان و تعدادی از پریان ارشد قبل از سه پسر به سالن مرکزی قصر رسیده بودن ، همگی کنار هم منتظر باز شدن در بزرگ و بلند قصر بودن .
چند ثانیه بعد از اینکه بومگیو از دویدن ایستاد در ها باز شدن و چهره آشنای پری فریزیا در معرض دید قرار گرفت ؛ کنار یونجون این پری یخی بود که با حالتی آشفته در حالی که یونجون به اون کمک میکرد قدم برمیداشت و پشت سر اون ها ، شین و ایلما همراهشون بودن.
بومگیو کاملا احساساتی شده بود ، چشم های خوش فرم و زیباش از اشک خیس و براق شد ؛ اون نمیتونست بیشتر از این دوری از یونجون رو تحمل کنه ، پس پسر به سرعت به سمت مخالف پری دوید و پری با دیدن پسر مورد علاقهش لبخندی شیرین به لب هاش هدیه داده شد.
به خاطر شتاب بومگیو جسم اون ها محکم بهم برخورد کرد و مثل آهن ربا بهم چسبیدن!
انقدر سفت همو بغل کردن که جایی برای نفس کشیدن برای هیچکدومشون باقی نمونده بود.
"اوه یونجون... تو برگشتی... دیگه کم کم داشتم سکته میکردم"
"چرا بومگیوی من؟؟ من اینجام نگران نباش! سالم و سرحال"
"اما این خون... یونجون خون!!"
بومگیو از پری فاصله گرفت و به لباس خونی یونجون و آستین خونی شدهی خودش نگاه کرد.
همون لحظه بود که بومگیو فکر کرد قلبش از حرکت ایستاده.
"اوه احتمالا خون اون گرگ نفرت انگیزه ، نگران نباش بوم من حالم خو-"
جمله پری تموم نشده بود که بومگیو لباس یونجون رو جلوی دید همه زد بالا و شاهد صحنه دلخراشی شد!
"تو زخمی شدی!!!!" بومگیو این رو بلند به زبون آورد و باعث هرج و مرج بین بقیه هم شد.
"هی هی دوستان چیزی نیست احتمالا یه خراشه کوچیکه الکی بزرگش نکنید" یونجون بلند اعلام کرد و کای از اون طرف در حالی که از آغوش سوبین بیرون میومد رو به یونجون گفت : یون تو مطمئنی؟ میخوای ببریمت پیش پزشک پریان؟
یونجون پوزخند زد : یکی میخواد خود تورو ببره هیوکا شی!
و بعد از اتمام جملهاش بلند خندید. اما هیچ چیز خنده داری دار حال حاضر بومگیو رو وادار به کوچکترین لبخند هم نمیکرد.
پسر با جدیت تمام دست پری رو گرفت و رو به کای پرسید : پزشک پریان کجاست؟ تو کدوم طبقه؟ برانکارد هم دارن؟ بهشون اطلاع بدین برانکارد بیارن ، زخم شاهزاده خونریزی داره باید فورا بهش رسیدگی بشه!
"هی بومگیو من حالم خو-"
"ملکه ممکنه عذر مارو بخواید؟ باید قبل از هر کاری به وضعیت سلامتی یونجون برسیم!"
ملکه با نگرانی از اینکه چه چیزی باعث شده بومگیو تا این حد دلشوره بگیره به سمت دو پسر رفت و به آرومی گوشه پیراهن یونجون رو گرفت : بذار زخمت رو ببینم.
یونجون به سرعت دست ملکه رو پس زد و عقب رفت ، اون مدام نگاهش رو از مادرش میدزدید و به گوشه ای از زمین خیره شد : چیزی نیست نگران نباش.
ملکه با ناراحتی و اندوه زمزمه کرد : یونجون...!
" بومگیو ، بیا بریم !" پری این رو گفت و به سمت جمعیت رفت. تیفانی هم تنها کاری که از پسش بر میومد دنبال کردن یونجون با نگاهی نگران کننده بود ؛ اینکه پسرش هنوز هم ازش دوری میکرد تلخ و دردناک بود.
سوبین همیشه به غرور و استقامتش معروف بود اما این بار بعد از در آغوش گرفتن جسم لاغر شدهی هونینگکای اشک های داغش بی صدا روی صورتش غلتیدن
کای اما کمتر از سوبین نبود ؛ اون رسما داشت مثل ابر بهار اشک میریخت.
بعد از نیم ساعت ، همه از خوب بودن حال کای مطمئن شدن و دونه دونه باهاش صحبت کردن و در آخر به پیشنهاد یونجون و سوبین کای رو به بخش درمانی پری ها بردن تا وضعیت سلامتیش مورد بررسی قرار بگیره ، علاوه بر اون یونجون و بومگیو هم همراه اونا رفتن تا به زخم پری رسیدگی بشه ، هرچند همه این ها به اصرار بومگیو بود وگرنه یونجون تصمیم داشت خودش روی اون زخم رو با یه پارچه ساده بپوشونه و تمام..! چهار پسر در حال رفتن بودن که تهیون از پشت اون هارو صدا کرد و گفت که همراهشون میره.
داخل بخش درمانی پریان ، تعداد زیادی پزشک و پری سفید پوش دیده میشد که به اینطرف و اون طرف میرفتن ، تعدادی پری که انواع اقسام بیماری ها توشون دیده میشد روی صندلی های قارچی منتظر نشسته بودن.
بالاخره بعد از پشت سر گذاشتن اون سالن به بخش خصوصی رسیدن و وارد شدن
در این بخش هیچکس جز خودشون حضور نداشت و این عالی بود!
پزشک پریان به هر پنج نفرشون خیر مقدم گفت و پرسید که بیمار چه کسیه ، بعد از اون یونجون توضیح داد که برای چکاپ کامل هونینگکای و پانسمان زخم خودش اینجا بودن ؛ بنابراین پزشک پریان اونهارو به سمت دیگه اتاق برد و گفت هر کدومشون روی یکی از تخت های اونجا بشینن.
پزشک پری های پرستار رو صدا زد تا برای کمک اونجا باشن
دو پرستار کمک کردن تا زخم پهلوی یونجون ضدعفونی و پانسمان بشه ؛ تمام این مدت بومگیو به خوبی دست پری هارو نگاه کرد تا یاد بگیره ، چون مطمئنا قرار بود این پانسمان بعد چند ساعت عوض بشه و یونجون هم هیچ دسترسی به اون قسمت از پهلوی خودش نداشت ؛ پس قطعا باید یک نفر دیگه این کار رو براش انجام میداد.
طرف دیگه اتاق پزشک پریان اول از همه وضعیت فشار ، بعد تنفس و بعد از اون وضعیت جسمانی پری یخی از جمله حرکت دست ، پا و بال هاش رو چک کرد ؛ هیچ مشکلی توی اون ها نداشت و با وجود جای زخم و کبودی های روی پوستش برای پزشک پریان جای تعجب داشت که چطور تونسته انقدر سرپا و سالم باشه ؛ کای لبخندی زد و جواب پری پزشک رو اینطور داد : اونجا برخلاف ظاهرش یه طبیب ماهر و خصوصی داره!
گوش بومگیو و یونجون هم به حرف های کای تیز شد : اسمش گَبی بود... بعد از اینکه منو باز کردن فرستادنم پیش گبی و اون منو درمان کرد ؛ خودمم فکرشو نمیکردم انقدر سریع بهبود پیدا کنم اما دارو های گیاهی اون خیلی زود اثر کرد.
"میبینم تو لونه دشمن دوست پیدا کردی" یونجون از روبهرو اینو گفت.
کای پوزخند زد : حسودیت شد؟
"عجیبه یه گرگ طبابت کنه..." تهیون که کنار سوبین ایستاده بود اینو گفت.
"نه نه اون گرگ نبود ، انسان بود!"
"انسااااننن...!؟!؟!؟!؟"
هر چهار پسر به علاوه پزشک پریان همزمان تکرار کردن!
کای با دستپاچگی از واکنش اونا با خنده مصنوعی پرسید : ام... خب بود دیگه... چه کارش کنم...؟
"انسان بین اون همه گرگ؟ امکان نداره!" تهیون گفت.
"کای تو مطمئنی؟" یونجون پرسید.
"راستش... نه! اون جسما یه آدم بود ولی حس من میگفت اون قطعا یه قدرتی داره که توی جمع گرگینه ها جایگاهی کسب کرده ؛ چه قدرتی رو نمیدونم! راستش اون فقط توی دزدیدن اطلاعات از گرگ ها کمکم کرد ، ما درست وقت نکردیم همو بشناسیم ولی اون گفت... کمکم میکنه ! دلیلشم نپرسیدم ، راستش خیلی مغزم درگیر بود و حواسم سر جاش نبود"
"اگه اون...." سوبین گفت و با کمی مکث ادامه داد
" یه ساحره باشه چی..؟ تو به این شک نکردی؟"
"جادوگر باشه؟ تو به چی اون مشکوک شدی؟" بومگیو پرسید.
"هیچ انسانی نمیتونه یک پری رو که یک فرا طبیعی محسوب میشه رو انقدر ماهرانه درمان کنه ؛ درست برعکس ، این فن طبابت اتفاقا از یک ساحرهست که برمیاد ؛ تو گفتی دارو های گیاهی ، ساحره ها یکی از پایه های قدرتشون طبیعت و قدرت های طبیعیه ، کنترل آتش و باد و آب هم از همین دستهست ؛ اگه اون تونسته انقدر خوب از گیاهان دارویی استفاده کنه یعنی علم کافی از گیاهان و خواصی که دارن رو داره. پس.... احتمالا اون یه جادوگر بوده!"
"این برای تو خبر خیلی خوبیه سوبین..!" بومگیو با هیجان گفت.
"درسته...! باید با جسی در میون بذارمش! کای ، بعدا هر چیزی راجب این دوستمون گبی میدونی بهم بگو"
"حتما قربان!" کای با لحن شیطنت آمیزی گفت و به سوبین چشمک زد.
با اتمام صحبت های پسرا پانسمان یونجون هم تموم شد و پری از تخت پایین اومد.
"حالت خوبه یونجونی؟" بومگیو در حالی که با چشم های نگرانش به پری نگاه میکرد پرسید.
"معلومه که خوبم عزیز دلم ، گفتم که لازم نیست نگران باشی !" یونجون در حالی که موهای پسر کوچکتر رو نوازش میکرد گفت.
"مگه میتونم نگرانت نباشم؟ میدونی چقدر ترسیده بودم؟ حالا هم ببین! دلشوره هام بیخودی نبودن ، تو واقعا آسیب دیدی!"
"نه نه بومگیوی من ، ببین منو حالم خوبه! کاملا سالم و سرحال جلوت ایستادم ، توام دیگه به چیزی فکر نکن و سعی کن آروم باشی ، استرس برات خوب نیست"
"تو از کجا میدونی؟!" بومگیو ناگهان پرسید و یونجون رو دستپاچه کرد.
"خب... خوب نیست دیگه کلا استرس چیز خوبی نیست!"
"آها از اون لحاظ میگی.."
"عام آره از همین لحاظ...میگم..اهم. خب کای تو کارت تموم شد؟ بیاید برگردیم اگه چکاپ تموم شد" یونجون اینو گفت و ته حرفش به قول معروف بومگیو رو 'پیچوند' و از کنارش رد شد.
CZYTASZ
My Tooth Fairy
Fantasyهممون وقتی بچه بودیم به پری دندون اعتقاد داشتیم. اما هرچی بزرگتر شدیم بهمون گفتن پدر و مادرا جای دندونامونو با پول و شکلات عوض میکردن. اکثر بچه ها به همین باور میرسیدن ؛ اما پسرک داستان ما حتی وقتی بزرگسال شد روی این باور پافشاری میکرد. بقیه اون رو...