آبشار گرده پریان
ارتفاعش به اندازه یک تنه درخت بلند بود که گرده ها از منبع انرژی داخل مرکز کنده درخت نشعت میگرفت. آبشار به جوی های کوچیکتر تقسیم میشدن و دوباره توی لبه صخره بهم متصل میشدن و آبشار های کوچکتر رو تشکیل میدادن ؛ فضای اون مکان معرکه بود!
برای رسیدن بهش باید مسافتی نه چندان طولانی از جنگل سبز طی میشد و بالاخره ، در بخش مرکزی جنگل به این آبشار زیبا میرسیدی!پروانه های سفید و آبی رنگ اونجا انقدر زیاد بودن که با هر قدمی که برداشته میشد ممکن بود کلی پروانه از بغل پات رد شن ، گل و بوته های اطراف اونجا انقدر غنی و پُر بود که قطعا باعث میشد این پروانه ها اونجا زندگی خوبی داشته باشن.
پری فریزیا دست پسر کوچکتر رو گرفته بود و با قدم های آروم بومگیو رو راهنمایی میکرد تا به آبشار برسن.یونجون میخواست فرصت تماشای جنگل رو به پسر مورد علاقش بده
اون مسیر های سرسبز تر و زیباتر رو برای گذشتن ازشون انتخاب میکرد ؛ دو پسر از بین درخت ها رد میشدن و تنها صدایی که به گوش میرسید ، صدای جیرجیرک ها و برخورد چمن های بلند به پاهاشون بود
عطر نشاط آور و تر و تازه جنگل هر موجود زنده ای رو مسخ خودش میکرد
بومگیو مجذوب اون محیط شده بود ، ثانیه ای پلک نمیزد و تمام جزئیات جنگل رو با چشم های بزرگ و زیباش مطالعه میکرد.
از طرفی دیگه ، موجودات جادویی کوچیک جنگلی لای درخت ها و بوته ها میلولیدن و هرکدوم به رنگ های متفاوتی بودن و انرژیشون محیط رو تا حدودی نورانی میکرد ؛ مثل چراغ های رنگاوارنگ در ابعاد مختلف بودن که توی هوا پرسه میزدن
بعضا بعضی هاشون با لبخند بانمکی به اون دو پسر خیره میشدنبومگیو انگشت اشارهش رو به آرومی به یکی از این وجودات خیال انگیز و جادویی نزدیک کرد ، اون مثل یه ماهی پرنده بود که داشت به آرومی توی اتمسفر شنا میکرد ، به رنگ آبی کبالت بود و باله های بزرگ و زیادی داشت که گرده و نوری به همون رنگ مثل رد پشت سرش کشیده میشد ؛ مثل یه ماهی افسانه ای که عینش رو هیچ جایی نمیشد دید.
بومگیو با انگشتش به یکی از بال های کوچیکترش کشید و ماهی سریعتر پرواز کرد ، اون دور دو پسر چرخید و پترن های دایره وار ایجاد کرد ، بومگیو با خوشحالی خندید و ماهی رو دنبال کرد ، یونجون هم همینطور!
و در اخر ماهی چند دور دیگه دور بومگیو چرخید و در انتها روی پیشونی پسر رو بوسید که باعث پخش شدن گرده جادویی بیشتری اطراف پسر کوچکتر شد ؛ مثل ترکیدن یه توپ اکلیلی و نورانی بود!
بومگیو با هیجان و شادی بیشتری که توی چهرهش بود به ماهی ای که ازشون فاصله میگرفت نگاه کرد و همزمان با دستاش به صورتش میکشد ؛ پخش شدن اون گرده روی صورتش حس خیلی نشاط اور و جالبی داشت. نمیدونست همه اینا دقیقا چه معنی ای میدن اما پری فریزیا قطعا میدونست
به خاطر همین بود که با لب های نیمه بازش و با چهره ای که مشخصا داشت از خوشحالی میدرخشید به اون صحنه نگاه میکرد.
پسر کوچکتر بالاخره رو به یونجون کرد و با ذوقی که لحظه ای فروکش نمیکرد گفت : توام اونو دیدی یونجونی؟؟؟
لب های پری به آرومی به گوشه کشیده شد و دندون های برفیش رو به نمایش گذاشت : معلومه!
بومگیو بلند خندید : واااو خیلی باحال بود!! تاحالا یه ماهی بوسم نکرده بود.
جمله آخرش همراه با خنده یونجون هم شد.
خیلی بامزه این حقیقت که یه ماهی اونو "نبوسیده بود" رو افشا کرد و جوری با تعجب اعلامش کرد که انگار بقیه آدما حداقل یک بار تو زندگیشون مورد بوسیده شدن ماهی قرار گرفتن!
اوق- تصور لبای خیسش چندشه!
یونجون در تلاش برای نفس کشیدن و تیکه پاره نشدن از خنده سعی کرد سوالشو بپرسه : راستشو بگو... چه حسی داشت؟!
بومگیو داد زد : اااااااااااا نگو یونجوننن!
خنده ها و مسخره بازیاشون دیگه تمومی نداشت ، تا خود آبشار گرده پریان که چند قدم اونور تر بود راجب لبای ماهیِ بیچاره حرف میزدن و بحث میکردن.
تا اینکه منظره پنهان شده پشت شاخ و برگ درخت ها براشون نمایان شد
پرده تاریکی از روی چشم انداز رویایی برداشته شد و پسر کوچکتر رو سر جای خودش خشکوند : این... اینجا... مثل رویا میمونه!!
یونجون دستش رو روی شونه پسر گذاشت و بومگیو رو در تماشای آبشار بزرگ پریان همراهی کرد : درسته ، این همون دنیای رویایی ایه که همیشه آرزوی دیدنش رو داشتی بومگیو.
پسر کوچکتر گردنش رو کج کرد و با چشم های زیباش به صورت جذاب پری خیره شد ، یک جفت تیله براق و بزرگی که با چتری از مژه های بلند تزئین شده بودن ، حرکت چشم های یونجون میلی متری توی صورت بومگیو میچرخید و ذره به ذره چهره پسر رو نگاه میکرد ؛ دوباره ، دوباره و دوباره...
هر بار که به این پسر خیره میشد دیگه نمیتونست چشم برداره
بومگیو مثل الهه ای وارد زندگیش شد و دنیای پری رو دگرگون کرد ، با هر دهه از زندگی پسر کوچکتر احساسات مختلفی به پری هدیه داده شد
و حالا ، این حس تازه و عجیب و غریب داشت قلبش رو به آتیش میکشید.
قبلا حسش نکرده بود
توصیفش سخت بود اما... یونجون داشت فکر میکرد که میخواد تا ابد کنار این پسر بمونه و لحظه ای تنهاش نذاره.
اون چند ثانیه ای که بهم خیره بودن براشون مثل چند دقیقه گذشت ؛ انقدر محو جزئیات چهره های همدیگه شده بودن و همدیگه رو ستایش میکردن که بنظر میرسید زمان بیشتری گذشته باشه
تا اینکه بومگیو اول به خودش اومد و حرف زد : آ... آره.. اینجا... د.. دقیقا مثل... مثل چیزیه که آرزوشو داشتم... یونجونی!
پری لبخند زد و دستی که روی شونه پسر کوچکتر بود رو برداشت و موهای لطیف و نرم بومگیو رو نوازش کرد : بریم بقیهشو نشونت بدم
بومگیو پرسید : جلوتر هم میشه رفت؟
یونجون دست بومگیو رو گرفت و دنبال خودش کشوند : برای جناب چوی بومگیو همه چیز ممکن و آزاده!
پسر کوچکتر خندید و دنبال یونجون راه افتاد.
پری به همراه پسر از پله ها پایین رفتن و از روی رود های خیلی باریک میپریدن تا به آبشار اصلی برسن ، آبشار جوری بود که پشتش مسیری قابل رفت و آمد داشت ؛ یونجون پسر کوچکتر رو برد تا از اون مسیر دور بزنن و دوباره برگردن جلوی آبشار
بومگیو با خوشحالی و چشم های پر از ذوق و نشاطش به تمام جزئیات نگاه و توجه میکرد
لبخند روی لبش محو نمیشد و گه گاهی صدای خنده هاش گوش های پری رو نوازش میکرد.
گذر از پشت اون آبشار طلایی رنگ خیلی هیجان انگیز بود
یک سمتشون تنه درخت قطوری بود که با سبزه ها و گل های ریز پوشیده شده بود و سمت دیگهشون گرده های طلایی رنگ و نورانی بودن که پشت سر هم سرازیر میشدن
طول این مسیر تقریبا طولانی بود و لذت تماشای اون کاملا به اندازه بود
لازم نبود برگردی به عقب نگاه کنی ، مسیری بود که ذره ایش خالی از زیبایی نمونده بود.
اونها بلاخره از پشت آبشار بیزون اومدن و به دریاچه کوچیک جلوشون رسیدن ؛ دریاچه گرده پریان
به اندازه آبشار ، دریاچه هم زیبایی های خودش رو داشت. دو پسر اونجا تنها نبودن ، موجوداتی که توی جنگل حضور داشتن اونجا هم بودن و بعضی هاشون به آهستگی توی هوا شناور بودن و به این طرف و اون طرف میرفتن
بومگیو واقعا مونده بود چطور احساساتش رو بیان کنه ؛ اونجا انقدر براش خوشنل و رویایی بود که زبونش بند اومده بود
اینجا اصلا واقعیه ؟ داشت فکر میکرد نکنه خوابه!
ولی اگه خوابه پس چرا همه چیز انقدر ملموس و قابل رویته؟
از این همه زیبایی کم مونده بود سرگیجه بگیره.
یونجون اما با اینکه از بچگی همه این صحنه هارو دیده و مکان های دنیای پریان رو از حفظه ، اما تجربه تماشای این دنیا کنار بومگیو واقعا متفاوت بود
یونجون داشت فکر میکرد هیچوقت اینطوری که بومگیو به این دنیا نگاه میکنه بهش نگاه نکرده بود
تماشای این مناظر و جزئیاتشون کنار پسر مورد علاقش داشت بهش یاد میداد از لحظه به لحظه زندگیش لذت ببره
بهش فهموند که تکه ای رو جا نذاره و ثانیه ای رو از دست نده ، و چه لذت بخش بود وقت گذروندن باهاش.
این پسر چطور میتونست دیدگاهش رو به راحتی تغییر بده بدون اینکه خودش متوجه بشه..؟ روز ها میگذشت ، و پری از حالت خفگان و افسردگی شدید چند سالهش تبدیل شده بود یه پری دیگه
پری ای که نه دیگه درد داشت ، نه غصه میخورد و نه دیگه این دنیا بنظرش بی فایده و بی ارزش بود!
آدما اسمش رو چی میذارن؟
علاقه... دوست داشتن...
یا عشق...؟ این چیه که باعث میشه یه نفر تورو تماما تغییر بده و باعث بشه به خاطر اون شخص هر کاری بکنی ؛ حتی خودت هم به یاد نمیاری که قبلا چه کسی بودی ، هویتت چی بود و دنبال چی بودی.
یونجون انکارش میکرد ؛ مثل همیشه
اما در اعماق وجودش ، خودش هم میدونست چه حسی داره !
زمان زیادی گذشت و دو پسر همچنان کنار دریاچه گرده پریان نشسته بودن.
بومگیو جفت پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و دست هاشم دور زانوهاش حلقه شده بود.
سمت چپش پری فریزیا نشسته بود که به دستاش تکیه داده بود و پاهاشو کشیده بود.
حرفی رد و بدل نمیشد و تنها صدای نرم و لطیف ریزش گرده های طلایی داخل دریاچه میومد
جیرجیرک ها ، جایی دورتر از اونجا توی جنگل در حال آواز شبانهشون بودن.
امشب شاید شروع خوبی نداشت اما همینطور که پیش میرفت ، خیلی بهتر و بهتر میشد
شاید این یکی از بهترین شب های زندگی بومگیو بود
شبی که یونجونیش اونو به آبشار گرده پریان برد.
مثلا اگه یه روزی این خاطره توی یه گوشه ای از یک کتاب تاریخی بیاد چی میشه...؟
این فکر بلافاصله از ذهن بومگیو گذشت و باعث شد خندش بگیره
صدای خنده آروم و با لطافتش توجه پری رو جلب کرد پس با لبخند پرسید : به چی فکر کردی؟
بومگیو بین خندش گفت : اینکه اگه ... اسممون توی کتاب تاریخ بیاد چی میشه!
یونجون کاملا عادی بدون اینکه متعجب بشه جوابش رو داد : خب قراره بیاد دیگه.
خنده بومگیو بند اومد و با چهره گیجی سرشو چرخوند سمت پری ، با نگاهش پری فهمید که باید بیشتر توضیح بده : یادت رفته؟ من شاهزاده ام ، تو دنیای ما هنوزم تاریخ مهم روزانه توسط پریان کاتب ثبت میشه ، تعدادشون حدود... پنجاه تا کاتبه. گاهی انقدر اتفاقات زیادت که هر پنجاه تاشون همزمان کار میکنن!
بومگیو با تعجب پرسید : جدی میگی؟ اونوقت... الانو چی.. کسی نیست که ثبت کنه.
یونجون پوزخند زد : اوه واقعا؟و بعد به پشت سرش اشاره کرد
بومگیو به سرعت برگشت پشتشو ببینه که چشمش یه پری دختر که میخور حدود هجده سالش باشه ، روی یکی از قارچ های قولپیکر جنگل نشسته و داره یه چیزایی مینویسه ؛ همون لحظه که چشم از کاغذ و قلمش برداشت با بومگیو چشم تو چشم شد که اولش یکم معذب کننده بود اما وقتی لبخند زد و جواب لبخندش رو با لبخند گرم بومگیو تحویل گرفت ، خیالش راحت شد و به کارش ادامه داد.
بومگیو اینبار آروم برگشت به سمت یونجون و یواش حرف زد :چقدر خوشگله! چشمای بزرگ و بنفشش رو دیدی؟ وای من اصلا نفهمیدم دنبالمونه-
یونجون حرفش رو قطع کرد : دنبالمون نبود! من گفتم بیاد دنبالمون.
بومگیو بیشتر تعجب کرد
پری با خنده ادامه داد : اگه بهشون بگم حتی اون خاطره ای که دلم بخواد رو هم ثبت میکنن ؛ ولی چون منم محیط شخصی زندگیم رو باید داشته باشم ، اونا همینطوری سرشونو نمیندازن پایین بیان دنبال نوشتن زندگی نامه شاهزاده پریان!
بومگیو خندید : آهااا پس اینطوریه!! منطقی بنظر میاد.
سکوت دوباره شکل گرفت تا اینکه یونجون دوباره حرف زد : بومگیو..؟
پسرکوچکتر جواب داد : بله یونجونی؟
پری پرسید : حالت بهتر شد؟ اگه هنوزم چیزی هست که ذهنت رو مشغول کرده اونو بیانش کن ، من پیشتم تا کمکت کنم!
بومگیو به آرومی بدنشو چرخوند تا رو به یونجون بشینه ، پری هم به طبع از پسر خودشو یکم جا به جا کرد.
بومگیو همینطور که لبخندش رو حفظ میکرد دستش رو جلو برد و دست های گرم پری رو بین دست های سرد و ظریف خودش گرفت : یونجون ، واقعا ممنونم که پیشمی! نمیدونم اگه تورو نداشتم قرار بود چه بلایی سرم بیاد.
یونجون دست بومگیو رو جابهجا کرد و توی دست خودش گرفت : این حرفا رو نزن عزیزم ، تو بومگیو کوچولوی خودمی من باید ازت مراقبت کنم.
بومگیو بلافاصله پرسید : اما چرا؟
یونجون منظورشو نفهمید : چ...چی...چرا؟
پسر کوچکتر با جدیت دوباره پرسید : چرا باید از من مراقبت کنی؟ من یه بچه رندومی بودم که کنار بقیه بچه ها توی پرورشگاه بود ؛ اما تو منو انتخاب کردی. چرا؟ میدونم راجب احساسات پریان قبلا هم حرف زدیم اما بازم... هرچی فکر میکنم کاملا متوجهش نمیشم یونجونی... شاید تقصیر منه اما.. واقعا نمی-
یونجون حرف پسر رو نصفه گذاشت : تو هیچ تقصیری نداری بومگیو! ببین... بومگیو من.. من تورو انتخاب نکردم! در واقع تو منو انتخاب کردی ، من به سمتت کشیده شدم بدون اینکه خودم علتش رو بفهمم ، منم مثل تو بهش فکر کردم و فقط به یه نتیجه رسیدم.
بومگیو با چشم های منتظر و کمی نگرانش به یونجون خیره شده بود
یونجون بعد کمی مکث برای سازماندهی کردن جملاتی که قرار بود ابراز کنه ادامه داد : این سرنوشت ماست بومگیو! سرنوشتِ کهن.
بومگیو اخم کرد و با تعجب پرسید : سرنوشت کهن؟ اون دیگه چیه؟
یونجون بزاقش رو قورت داد و یه نگاه به کاتب پریان انداخت و دید که حتی اونم یکم نگران و مضطرب بنظر میرسه : توی دنیای پریان... بذار اینطور بهت بگم ؛ سرنوشت کهن سرنوشتیه که طی سیکل صد ساله توی تاریخ پریان تکرار میشه ؛ سال ها قبل تر ، جد من داستانی مشابه من داشت. اون با یک انسان آشنا و طی سال های زیادی کنارش میمونه ؛ البته نتیجه اون رابطه... خب... اونا در واقع عاشق هم شده بودن بومگیو!
پسر کوچکتر این مسئله خیلی براش جالب و باور نکردی بود : واقعا؟؟
یونجون سر تکون داد : آره ، و طبق مطالعات خودم ، این ماجرا حتی توی سه چهار نسل قبل تر شاهان پریان وجود داشته و به خاطر این مسئله ، با در نظر گرفتن مدت زمان بینشون ، این یک سرنوشته که از قبل تایین شده و باید اتفاق بیوفته!
بومگیو با کنجکاوی به حرف های یونجون گوش میداد و کاملا مشخص بود که هنوززز نگرفته بود "منظور" پری از این حرفا چیه!
یونجون واقعا نمیتونست باور کنه این سرنوشت برای اون هاست
اما هرچی بیشتر میخواست این حقیقت رو برای خودش لاپوشونی کنه ، بدتر میخورد تو صورتش! چون حقیقت حقیقته و تا چشم تورو کور نکنه ول کن نیست!
پری از شدت اضطراب کمی رنگش پریده بود
بومگیو دستی روی صورت یونجون کشید و دمای بدنش رو هم چک کرد : هی حالت خوب نیست؟ چرا یهو رنگ عوض کردی؟
یونجون نالید : بومگیو مگه من آفتاب پرستم....!؟
بومگیو یکم هول کرد و ریز خندید : اوه... هههه نه یعنی ؛ رنگت پریده ، یهو رنگت پرید... نکنه مریض شدی؟
یونجون لبخند بی جونی زد : نه من حالم خوبه بومگیو!
بعد نفس عمیقی کشید و پرسید : خب! میخوای برگردیم سمت قلعه؟ هوا داره سردتر میشه توام لباست مناسب نیست.
بومگیو اما از جاش تکون نخور ، بنظر یه چیزی درست نیومد پس با لحن خنگولانه ای گفت : اما جواب سوال منو ندادی! اینکه... چرا منو انتخاب کردی؟
یونجون دهنش باز موند : بومگیو... ناموسا؟؟
KAMU SEDANG MEMBACA
My Tooth Fairy
Fantasiهممون وقتی بچه بودیم به پری دندون اعتقاد داشتیم. اما هرچی بزرگتر شدیم بهمون گفتن پدر و مادرا جای دندونامونو با پول و شکلات عوض میکردن. اکثر بچه ها به همین باور میرسیدن ؛ اما پسرک داستان ما حتی وقتی بزرگسال شد روی این باور پافشاری میکرد. بقیه اون رو...