همیشه تغییرات ناگهانی باعث احساسات دلهوره آور مختلفی میشن
شاید تا مدتی حتی خودت رو گم کنی و نفهمی اطرافت چه اتفاقاتی در حال رخ دادنه!
انسان ها هرچی بزرگتر میشن ، یاد میگیرن که باید خودشون رو برای هر شرایط و تغییر ناگهانی توی زندگیشون آماده کنن ؛ هرچقدر عذاب آور سخت باشه ، اما جز مقابله شدن باهاش هیچ کار دیگه ای نمیشه کرد.
اما چیزی که قلب انسان رو توی این شرایط گرم میکنه ، حضور یک فرد خاص و مکان امنه.
شاید اون فرد خاص و مکان امن ، خودم باشم!
شاید هم کس دیگه ای باشه ، یا یک موجود فراطبیعی ، مثل پریان ! چرا که نه!
نباید پیچیدش کرد ؛ کسی تایین نکرده مکان امن دقیقا کی یا کجاست ؛ بسته به اشخاص این فرق میکنه.
بومگیو فکر میکرد که اگه دوستاش راجبش بفهمن احتمالا اون رو دیوونه یا مریض فرض میکنن ؛ اما وقتی خودش راجب خودش فکر میکرد ، به این نتیجه میرسید که خودش رو همینطور که هست دوست داره!
پسری که باور های عجیب داشت ، تک و تنها بود
مورد تمسخر خیلی ها قرار میگرفت حتی همون افراد به اصطلاح "دوست".
سال ها دست و پنجه نرم کردن با این قضیه اصلا راحت نیست
بومگیو از طرفی ، حس میکرد هیچوقت شانس داشتن یک خانواده واقعی رو نداشته
پدر ، مادر ، خواهر یا برادر
هیچوقت مفهوم این نسبت هارو درک نکرد و شانس حس کردنشون رو هم نداشت
با اینکه سوهو سوران و سوبین کسایی بودن که اون به جای این افراد تصور میکرد ؛ اما باز هم زیاد فکر کردن بهش باعث میشد از شدت ناراحتی قفسه سینش درد بگیره و سرش گیج بره.
بومگیو همچین شخصیتی داشت و تغییر دادنش هم کلی دردسر داشت ، در واقع اون هیچوقت موفق به تغییر این عادت نشد.
اما این تمام ماجرا نبود ، علت اصلی ای که بومگیو رو به فکر فرو میبرد دلیل طرد شدنش توسط خانوادش بود
میتونست دلیلش رو خیلی راحت حدس بزنه
خانوادش اون رو به خاطر مشکل مادرزادیش رها کرده بودن ؛ پدر و مادرش احتمالا فکر کردن بومگیو قرار نیست زنده بمونه یا شاید نمیخواستن بقیه بفهمن که یک فرزند ناقص به دنیا آوردن ، هرچند این نقص از خودشون بود نه از بومگیو!
پسر با مشکل قلبی به دنیا اومده بود که البته بعدا ، زمانی که مورد معاینه پزشک ها قرار گرفت معلوم شد قابل حل شدن هم هست.
بومگیو طی این سال ها بار ها به خاطر مشکل قلبش از انجام کار های ساده ای که بقیه انجام میدادن محروم میشد ؛ مثلا بازی های پر تحرک که بومگیو توی بچگیش عاشقشون بود!
اما با همه اینا باز هم هیچوقت خودش رو "کاملا" نباخت ؛ چرا خسته شد ، شکست خورد و حتی به باخت نزدیک هم شد اما چگهیچوقت واقعا اون رو نپذیرفت و قبول نکرد!
اضطراب و استرس برای پسر مثل سم کشنده بود
سوران و سوهو اون زمان تمام تلاششون رو میکردن که زندگی پسر رو خالی از هر تنشی کنن و با آرامش برخورد میکردن ؛ با این حال بومگیو توی شونزده سالگیش دچار ترس از اجتماع شد اما به لطف سوبین تونست اون رو تا حد زیادی حل کنه.
مدرسه رفتن ، زندگی توی پرورشگاه ، دبیرستان و امتحانات نا تمام... هر کدوم به نحوی برای بومگیو عذاب آور بود
با آدم ها مشکل داشت ، با اماکن جدید مشکل داشت ، با درس خوندن و شاغل شدن هم مشکل داشت.
پسر برای هر دوره از زندگیش یک بهانه یا بهتره بگیم یک عامل برای بهم ریختن روحیهش داشت.
اشتباه نکنید ، این تقصیر اون نبود ؛ هرچی فکرش رو کنیم واقعا "مقصری" برای این جریانات پیدا نمیکنیم ، اما شاید اگه پدر و مادرش از روز اول اون رو رهاش نمیکردن ، شاید روزگار بهتری میتونست داشته باشه ؛ شاید هم نه! آخه همیشه هم اینطوری نبست که خانواده امنیت رو برات فراهم کنه
قانونی براش نیست ، شاید بشه شاید نشه.
پسر تا به الان توی زندگیش تقریبا یاد گرفته بود که زیاد فکر کردن کار جالبی نیست ؛ تجربه ثابت کرده بود زیاد فکر کردن نه تنها نتیجه ای به همراه نداره بلکه به جسم و روحش آسیب جدی ای وارد میکرد.
پس همیشه به یه جایی میرسید که میگفت "بیخیال ، هرچی میخواد بشه ، بشه!"
الان چند ساعتی از دیدار بومگیو با شین میگذشت ؛ پسر غرق افکار منفی در رابطه با سرنوشتش با یونجون شده بود ؛ اما همونطور که نتیجه گیری کرده بود ، بیخیال این یکی هم شد.
" به من چه که تهش قراره بمیرم" بومگیو با خودش فکر کرد.
یونجون در همین لحظه با دوتا ماگ نارنجی و سرمه ای رنگ به سمت تخت اومد
بومگیو در حالت نشسته قرار داشت و از کمر به پایینش زیر پتوی سفید رنگ پنهان شده بود ؛ کتابی رو محض سرگرمی توی دستاش گرفته بود اما نیم ساعتی میشد که به صفحه ۴۶ زل زده بود ، یونجون اولش فکر کرد این صفحه ۴۶ چی داره که انقدر بومگیو رو مشغول کرده؟ اما خیلی زود فهمید بومگیو حتی اون کتابو نمیخونه...!
به محض اینکه حضور یونجون رو کنار خودش حس کرد کتاب رو پایین اورد و لبخند بی جونی زد : یونجونی!
پری همونطور که با چهره زیبا و جذابش به پسر نگاه میکرد ، ماگ نارنجی رنگ رو جلوتر برد و به دست های ظریف پسر سپرد : نوشیدنی مخصوص قهوه و کدو تنبل خدمت شاهزاده بومگیو!
پسر خندید : شاهزاده رو از کجات در آوردی؟
یونجون اخم متفکرانه ای کرد و ماگ رو گوشه میز گذاشت ، بعد دست روی جیب های فرضیش کشید و دنبال چیزی گشت : وایسا ببینم... الان میگم!
بومگیو با لبخند دندون نمای زیباش به پری نگاه میکرد و همین الانشم میدونست قصد یونجون ازین کاراش چیه ؛ تا اینکه پری دست کرد تو جیب پشتی شلوارش و یهو اونو به شکل مشت در آورد : ایناهاش! پیداش کردم ، از اینجا درش آوردم دیدی!
بومگیو بلند خندید : چیو در آوردی؟
یونجون با لحن جدی و مسخرش جواب داد : شاهزاده رو دیگه!!!
بومگیو تظاهر کرد از این کارای پری خسته شده : وای چی میگی یونجونننن؟
پری اما جدی بود : جون تو راست میگم بازش کن! مشتمو باز کن شاهزاده توشه!
بومگیو ماگش رو گذاشت کنار و سر جاش سیخ برگشت و به یونجون نگاه کرد ، جلوی خودش رو میگرفت که نخنده اما موفق نبود ، لب هاش داشتن میلرزیدن از شدت خنده.
یونجون بالاخره روی تخت نشست و تقریبا به بومگیو چسبید ، با لحن لطیف و آرومی دوباره ازش درخواست کرد : شوخی نمیکنم فرشته ، بازش کن خوشت میاد!
بومگیو هم به تقلید از پری لحنش رو آروم و دوستداشتنی کرد : که فرشته هوم؟
یونجون لبخند دندون نمایی زد و منتظرش موند
بومگیو مشت یونجون رو گرفت و جلوتر برد ، تفاوت اندازه دست هاشون برای خودش هم تازه جلوه کرده بود ، از اینکه انقدر دست هاش در مقابل دست های یونجون ظریف ترن تعجب کرد.
به آرومی قفل انگشت های پری رو از هم باز کرد و شی نورانی و زیبای داخل کف دست یونجون نمایان شد ؛ یک گردنبند الماس با طلای سفید!
شکل الماس یک ستاره تراشیده شده بود ، اما این الماس هر الماسی نبود! الماس آبی پریان خیلی خاص تر و با ارزش از مدلای انسانیش بود ؛ و جذاب تر همه اونا این بود که وسط ستاره نور لطیف و ریزی در حال درخشش بود.
"بخشی از انرژی من توشه" یونجون گفت.
بومگیو با تعجب به پری نگاه کرد.
یونجون خندید و به آرومی زنجیر گردنبند رو گرفت و اون رو آمادش کرد تا گردن بومگیو بندازه : خیلی صبر کردم تا این لحظه از راه برسه بومگیو ، خوشحالم که تو صاحب این گردنبندی!
بومکیو اما تا به اون لحظه مات و مبهوت مونده بود و حتی پلک هم نمیزد ، یونجون میتونست اشک محوی که توی چشم های پسر شکل گرفته بود رو ببینه و این خیلی زیبا بود ، چون اون اشک گرم و شیرین از روی شادی بود!
یونجون گردنبند رو دور گردن پسر برد و خودش هم مجبور بود بدنش رو پشت سر بومگیو قوص بده تا بتونه راحت تر اینکارو انجام بده ؛ وقتی قفل گردنبند رو بست و مطمئن شد که سفته ، دست هاش رو روی شونه های پسر کشید و سرش رو نزدیک به
گوش پسر کرد : با این گردنبند عهد محافظت ازت رسما بسته شده ، میخوام بدونی که هیچوقت ترکت نمیکنم بومگیوم ، هیچوقت!
و بعد از اون ، یونجون لب هاش رو نزدیک تر برد و به پوست گردن بومگیو رسوند ؛ اون لحظه شیرین شعله های داغ و دلنشینی رو توی قلب هردوشون پمپاژ کرد و حس جدیدی رو به هردو پسر هدیه داد ؛ بوسه نرم و کوتاه یونجون با فروتنی و لطافت روی پوست بی نقص پسر نشست.
بومگیو کمی سرش رو کج کرد و از نیم رخ به پری نگاه کرد ؛ فاصله بینشون در حد چند میلی متر بود و این باعث میشد تپش قلبشون حتی بالاتر هم بره ، بومگیو داشت وسوسه میشد که جواب بوسه یونجون رو بده اما منطقش میگفت این درست نیست ، درست نیست که هیچی نشده یه نفر رو ببوسی.... اما این شخص... یونجونش بود ، یونجون پری دندونی اون بود از بچگی کنارش بود!
اما باز هم مردد بود ؛ تا اینکه یونجون دوباره حرف زد : اگه میخوای ، فقط انجامش بده!
بومگیو چشماش گشاد شد ، به کل حرف زدن یادش رفته بود ؛ دو دل بود که این کارو بکنه یا نه ولی خب این اجازه رو یونجون داده بود ، پس... چرا که نه؟
بومگیو به لب های پری نگاه کرد ، چقدر خوش فرم و زیبا بودن! تاحالا از این زاویه ندیده و دقت نکرده بود!
نگاهش رو به چشم های پری برگردوند و دید که حتی یونجون هم دوست داره این رو تجربه کنه!
همون لحظه بود که مطمئن شد ؛ این کار رو انجام میده!
فاصله چند میلی متری از بین رفت و لب های دو پسر بهم برخورد کردن اما توی صدم ثانیه از هم فاصله گرفتن!
علت؟ یه نفر پشت در بود و داشت خبر مرگش در میزد!
کاش اون دستت میشکست! کاش ، اون ، دستت ، میشکست!!!!
این دقیقا حسی بود که هم بومگیو و هم یونجون به مزاحمت شخص پشت در داشتن.
"جناب شاهزاده ، اجازه ورود میدین؟"
پری نگهبان؟ اون اینجا چه کار میکرد؟
یونجون خودشو جمع و جور کرد و لبخند مصنوعی تحویل بومگیو داد و از جاش بلند شد.
در رو باز کرد و با چهره ای درهم که نشون میداد عصبانی شده به پری نگهبان خوش آمد گفت : چی میخوای؟
پری هول کرد و معذبانه حرف زد : اوه... شا..شاهزده ببخشید اگه... بد موقع مزاحم شدم... اما ملکه... گفتن که شما برید پیششون... همراه با... همراه با جناب بومگیو!
ابرو های یونجون بیشتر توی هم گره خورد : به چه علت؟
پری نگهبان با دستپاچگی جواب داد :ن..نمیدونم قربان... ایشون علتش رو نگف...نگفتن!
یونجون سری تکون داد و گفت : باشه ، چند دقیقه دیگه میریم خودمون ؛ تو دیگه میتونی بری.
وقتی برگشت بومگیو از جاش بلند شده بود : چی شده؟
یونجون خودش رو به پسر رسوند و موهای قهوه ای و نرمش رو نوازش کرد : باید بریم پیش ملکه ، آماده ای یا میخوای لباستو عوض کنی؟
اون لحظه بود که اضطراب دوباره به سراغ بومگیو اومده بود که باعث رنگ پریدگی پسر میشد : نه.. نه فکر کنم خوب باشه دیگه... هوم؟
یونجون متوجه شد : هی هی تو حالت خوبه؟
بومگیو با گیجی پرسید : هوم؟ اوه آره چطور؟
پری دست به صورت پسر کشید : حس میکنم رنگت یکم پریده ، اگه حالت خوب نیست میتونیم نریم اصلا اشکالی نداره.
بومگیو سرشو تکون داد : نه یونجون ، ملکه مارو خواسته پس باید بهش احترام بذاریم.
یونجون کمی مکث کرد و بعد با لبخندی موافقت کرد ، نمیخواست بومگیو رو تحت فشار قرار بده پس بعد چند دقیقه باهم از اتاق خارج شدن و به سمت اتاق ملکه راهی شدن.
فضای اونجا کاملا مجلل و متفاوت تر از بقیه قسمت های قصر بود ؛ اولین باری بود که بومگیو به اون مکان قدم میذاشت
خودش هم دلیل اضطرابش رو نمیدونست ؛ ملاقات ملکه یا حرفی که قرار بود بشنون؟
اگه میگفت باید از اونجا بره و یونجون رو فراموش کنه چی؟ شاید نظرش عوض شده باشه ، شاید فهمیده بومگیو اون کسیه که پسرش باید تا آخر عمر کنارش باشه و حالا با اینکه اونا دوتاشون پسرن مشکل داره... شایدم کار اشتباهی ازش سر زده و خبر نداره؟
"اوه خدای من..." بومگیو در حالی که به خاطر سرگیجه می ایستاد ، دست یونجون رو محکم چسبید.
یونجون وحشت کرد : بومگیو؟؟! بومگیو چی شد؟
پسر سعی کرد چهره خودش رو حفظ کنه و لبخند بزنه اما بی فایده بود ؛ لرزش بدنش و رنگ پوستش که همرنگ دیوار های اطرافشون سفید شده بود چیز دیگه ای رو میرسوند : من... خو...خوبم یون...جونی.
بومگیو نفس عمیقی کشید و سعی کرد صاف وایسه ، به چهره نگران و مضطرب پری نگاه کرد و با یک دست اون صورت زیبا رو نگه داشت : فقط یکم مضطربم به خاطر همون.
یونجون دستش رو گرفت : بومگیو بازم میگم ، مجبور نیستی بیای.
پسر دستش رو پس کشید و پاشو کرد توی یه کفش که باید بره و ملکه رو ببینه ، کمی بحث کردن و یونجون تا حدی خیال بومگیو رو راحت کرد چون جوری که تعریف میکرد ، از اخلاق و رفتارای ملکه برنمیاد پری بد خلق و خوی ای باشه.
چند دقیقه ای همونجا وسط راهرو ایستاده بودن و توی این مدت بومگیو حالش بهتر شد و تونست به خودش مسلط بشه : خب بریم!
وارد بخش اصلی محوطهی ملکه شدن ، سالن دایره شکل و بزرگی که توش سکوت حکم فرما بود
چند نگهبان اطراف اون سالن ایستاده بودن و دو نگهبان ویژه هم کنار در بزرگ و چوبی که مشخص بود اتاق ملکهست ایستاده بودن.
یونجون و بومگیو جلوتر رفتن ، یکی از نگهبان های جلوی در قدمی برداشت و به دو پسر جوان تعظیم کرد : خوش آمدید شاهزاده ، لطفا از این طرف.
و بعد در رو برای اون دو نفر باز کرد و جلوتر حرکت کرد ؛ بومگیو توقع داشت همین الان با ملکه رو در رو بشه اما اون در هم حتی به راهرو و در دیگه ای باز شد ، اما این دفعه دیگه واقعا بنظر میرسید اینجا اتاق ملکه باشه.
وقتی نگهبان در دوم رو باز کرد ، کنار رفت و به پسرا اجازه داد رد بشن ؛ یونجون دست بومگیو رو به آرومی گرفت و دنبال خودش کشوند.
اتاق ملکه
توقع میرفت بزرگتر از بقیه جاها باشه اما فقط یکم بزرگتر از اتاقای خودشون بود ؛ البته که وسایل توش بیشتر و تزئینات خارق العاده ای داشت ، اما در کل بنظر ساده تر از چیزی که تصور میکرد بود.
همینم باعث تعجبش شده بود که توی چهرهش مشخص بود.
توی نگاه اول اونا نتونستن ملکه رو ببینن اما بعد چند ثانیه صداش رو از سمت راست خودشون شنیدن : خوش اومدین پسرا!
اوه- بومگیو اصلا توقع این برخورد رو نداشت!
یونجون هم طبق معمول بی اعصاب و غرغرو شده بود و با بی حوصلگی با ملکه برخورد میکرد ، از همین الان چشم قره رفتناش شروع شده بود ؛ که البته این از نظر بومگیو خیلی بانمک بود. جوری که توی اون موقعیت حساس داشت سعی میکرد جلوی خنده و فروپاشیش رو بگیره!
"بیاین بشینید ، گفتم براتون قهوه بیارن" ملکه در حالی که روی صندلی بزرگ و شخصی خودش مینشست گفت.
"چه کارمون داری؟" یونجون بلافاصله به تندی پرسید.
تیفانی دلخور شد و اون چهره آشنای غم آلودش دوباره به تصویر کشیده شد : یونجون! مشکل تو چیه دقیقا؟
تن صدای پسر ملکه بالا رفت : اوه پس قراره دوباره بحث راه بندازی آره؟
"هیچ بحثی در کار نیست یونجون؛ لطفا آروم باش و بیا بشین" ملکه به آرومی ازش درخواست کرد.
کاملا مشخص بود تیفانی سعی بر بهم زدن آرامش نداره و بر عکس ، میخواد آرامش رو حفظ کنه.
بومگیو هم میتونست این رو بفهمه اما این بد خلقی و عصبانیت یونجون قطعا دلیلی داره که حتی تیفانی هم قادر به کنترل اون نیست. بومگیو به شخصه درکش میکرد اما دیدن مادری که همچنان قصد کرده بود برای پسرش تلاش کنه باعث میشد حق رو به دو طرف بده!
یونجون از جاش تکون نمیخورد اما بعد از دیدن بومگیو که با متانت و ادب روی صندلی نشست مجبور شد تا بره و کنار پسر مورد علاقهش بشینه.
" ممنونم " تیفانی به آرومی زمزمه کرد " دلیلی که گفتم بیاید اینجا این بوده که بیشتر با پسر جدیدمون آشنا بشم ؛ و علاوه بر اون باید راجب یه سری مسائل حرف بزنیم"
بومگیو لبخند زد : البته ملکه! آشنایی با شما باعث افتخاره.
تیفانی خنده شیرین و زیبایی کرد : اوه بومگیو تو واقعا با ادب و محترمی! از این بابت خوشحالم.
بومگیو هم خنده خجالت زده ای کرد : به هر حال شما ملکه پریان هستید احترامتون واجبه!
تیفانی لبخندش رو حفظ کرد : ممنون که انقدر اهمیت میدی بومگیو ؛ راستش برای یک انسان این انتظار خیلی هم نمیره که به یه موجود فراطبیعی احترام بذاره به خاطر همین بابتش خوشحالم کردی ؛ بگذریم ، از آشنایی باهات خیلی خوشبختم!
بومگیو تعظیم کرد : من هم همینطور ملکه ، امیدوارم اوقات خوبی رو کنارتون داشته باشم!
ملکه پریان با سر تایید کرد و بعد رو به پسر خودش که کنار بومگیو بود کرد ؛ یونجون که با انزجار به چهره مادرش نگاه میکرد بلافاصله رو برگردوند و از ارتباط چشمی اجتناب کرد.
تیفانی خیلی سخت نگرفت و کمی بیشتر با بومگیو حرف زد.
خوشبختانه اون دو خوب باهم کنار اومدن و تونستن ارتباط بگیرن ؛ بومگیو رفته رفته احساس راحتی بیشتری با ملکه میکرد و بابت صمیمیتی که تیفانی باعثش بود ، بومگیو خجالتش کمتر میشد.
تمام مدت یونجون با اخم و چهره ای درهم در سکوت نشسته بود و بین زمین و در و دیوار نگاهش رو تغییر میداد.
البته که گوشش به مکالمه اون دو نفر بود اما خیلی مهم نبود ملکه چی میپرسه ، مهم این بود که بومگیو الان حالش چطوره ؛ و حقیقتا از اینکه اضطراب و ترسش از بین رفته بود خوشحال بود.
نگران این بود که این ملاقات تاثیر منفی ای روی سلامت پسر بذاره و باعث درد و عذابش بشه ، اما خوشبختانه این اتفاق نیوفتاد و بومگیو خوب از پسش بر اومد ؛ مثل همیشه!
أنت تقرأ
My Tooth Fairy
خيال (فانتازيا)هممون وقتی بچه بودیم به پری دندون اعتقاد داشتیم. اما هرچی بزرگتر شدیم بهمون گفتن پدر و مادرا جای دندونامونو با پول و شکلات عوض میکردن. اکثر بچه ها به همین باور میرسیدن ؛ اما پسرک داستان ما حتی وقتی بزرگسال شد روی این باور پافشاری میکرد. بقیه اون رو...