#25 شروع ماجراجویی

91 17 19
                                    

خاصیت محوطه پریان این بود که هرچی بیشتر به قصر نزدیک میشدی با طبیعت غنی و زیبایی بیشتری روبه‌رو بودی ؛ این حقیقت رو میشد از چهره بومگیو ای که لحظه به لحظه شگفت زده تر میشد فهمید! پسرک پاک یادش رفته بود اصلا برای چی اونجا بودن.
یه گرگینه لعنتی و خطرناک افتاده بود دنبالشون و بومگیو خان با تمام وجودش داشت ذوق میکرد!
و البته که این از چشم یونجون ، شاهزاده پریان پنهان نموند و پری رو هم توی اون شرایط بحرانی وادار به زدن لبخند بزرگی کرد.
لحظه ورود اون چهار تا احمق... یعنی اون چهار تا پسر گُلی که دوتاشون پری بودن و دوتای دیگه‌شون یه ساحره و انسان ؛ با تعجب دوباره‌ی پری های رنگاوارنگ همراه بود.
اصلا کلا اون پری ها اونجان که تعجب کنن ؛ منظورم اینه که... یونجون و کای این دفعه با دوتا مهمان ناشناس تشریف آوردن؟؟ جل الخالق !
از نظر پریان ورود خود یونجون یه شاهکار تکرار نشدنی بود ولی مثل اینکه اوضاع بدجور عوض شده
و البته که شده!
اونا هنوز راجب گله‌ی طلبکار گرگ ها چیزی نمیدونن
این مصیبت هنوز برای جمعیت پری ها رو نشده بود!
گروه چهار نفره ای که تازه وارد قصر شده بودن به سمت اتاقایی که براشون همین چند دقیقه پیش تدارک دیده شده بود در حال طی کردن مسیر بودن.
بومگیو و سوبین... البته بیشتر بومگیو ، چشمشون مدام بین اون همه عظمت و تنوع و پریان جادویی میچرخید و یک جا ثابت نمیموند
پسر کوچکتر کم مونده بود با کله بخوره زمین اما یونجون حواسش بود که از بومگیوی هیجان زده محافظت کنه.
باور کنید پسر داشت تمام تلاشش رو میکرد که از مسیری که داشتن میرفتن خارج نشه و به چیزی دست نزنه اما... خیلی سخت بود!
جوری که یونجون فقط یک لحظه سرشو چرخوند و بومگیو رو کنار خودش ندید و وحشت کرد ، واقعا صحنه دیدنی ای بود که هونینگکای بدجوری خندش گرفت!
خیلی پیدا کردنش سخت نبود چون بومگیو دقیقا سمت چپشون جلوی ویترین شیرینی پزی پریان وایساده بود و داشت به شکلات ها ، آبنبات ها و کوکی های خرسی و رنگی اونجا نگاه میکرد.
این شیرینی ها اصلا با شیرینی های مشابه توی دنیای انسان ها قابل مقایسه نبود ، این عطر شیرین و دلنشین وانیل و شکلات کاملا منحصر بفرد و خاص بود!
لحظه ای بعد بومگیو یونجون رو کنار خودش دید و لبخند دلنشینش حتی بزرگ تر هم شد ؛ پری حس کرد پروانه های توی دلش پرواز کردن.
چطوری انقدر راحت میتونست باعث بشه یونجون قند تو دلش آب بشه؟ اون حتی از تمام شیرینی های اون ویترین... نه! اون از تمام شیرینی های دنیا شیرین تر و دوستداشتنی تر بود. پایان مذاکره!
پریِ قناد که یک خانم جوون و بسیار خوش رویی بود با دیدن شاهزاده پریان بلافاصله از کار دست کشید و به سمت یونجون پرواز کرد : قربان خیلی خوش اومدید. مشتاق دیدار!
یونجون با لبخند جواب پری قناد رو داد : ملانی ، خوشحالم میبینمت!
پری با لبخند زیبایی تعظیم کوچیکی کرد و اینبار رو به بومگیو با روی خوشی بهش خوش امد گفت : همچنین شما مرد زیبا! سفارشی دارید؟ بلافاصله میدم خدمتتون!
بومگیو یکم عقب کشید چون اصلا از شرایط پری ها موقع خرید چیزی نمیدونست ؛ اما یونجون قبل از اینکه اون چیزی بگه دستش رو به آرومی دور بازوی پسر برد و اونو به خودش نزدیک تر کرد و دم گوشش گفت : هرچی دوست داشتی بگو من برات میگیرم.
اگه واژه "چشم هاش ستاره شد" چیز قابل رویتی بود پس اون لحظه برای بومگیو کاربرد داشت.
چشم های پسر جوری از خوشحالی برق زد که یونجون باور داشت یک لحظه کهکشان رو توی چشم های زیبای پسر مورد علاقه‌ش دید ، هرچند چشم های بومگیو به خودی خود یک کهکشان بی انتها و رویایی بود و یونجون هربار توی این چشم ها غرق میشد. اون خودش یک پری جادویی بود اما جادوی چشم های بومگیو براش تازه و غیرقابل توصیف بود.
خرید اونا به یک پاکت کاغذی پر از کوکی های خرسی و شکلات فندقی خطم شد و تو راه برگشت ، چندتایی ازش توسط بومگیو به سرقت رفت.
کای و سوبین همین الانشم توی یکی از اتاقا منتظر اون دونفر بودن چون همونطور که یونجون خواسته بود کای سوبین رو همراهی کرد تا معطل خرید کوچیک خودش و بومگیو نشن.
اتاق ها جایی تو قسمت برجک های قصر بودن ؛ سه تا اتاق که در هاشون با فاصله نسبتا کمی از هم قرار داشت که اتاق وسطی از همه بزرگتر بود و به سمت ضلع شمالی ساخته شده بود که منظره جنگلی و رودخونه از توی تراسش به خوبی دیده میشد.
مشکلی که پری های کارگر بهش اشاره کردن این بود که اونا فعلا فقط این سه اتاق رو تونستن آماده کنن و اتاق چهارم که اون طرف راهرو بود هنوز کاملا آماده نبود و باید صبر میکردن تا اتاق چهارم هم آماده بشه ؛ ازونجایی که اونا چهار نفر بودن!
اما یونجون مدیریت رو به دست گرفت و گفت نگران اتاق نباشن چون اتاقش توی خوابگاه پریان هنوزم دست نخورده بود و میتونست خودش بره اونجا( با اینکه با تمام وجودش میخواست کنار بومگیو باشه چون اینطوری مطمئن تر بود).
پری کارگر حرفی نزد اما بومگیو مخالفتش رو بلند اعلام کرد : من نمیخوام ازت دور باشم یونجونی. اگه بری پس منم باهات میام!
یونجون نمیدونست باید چه جوابی بده که کای اینبار حرف زد : اشکالی نداره یونجون منم میتونم برم تو خوابگاه اتاق منم هنو-
صدای دیگه ای حرفش رو قطع کرد : ولی منم با این یکی مخالفم!
اینبار این سوبین بود که داشت نق میزد.
یونجون یه لحظه باخودش فکر کرد " چه سخته دلبستگی..!"
اون لحظه هیچکس حرفی نمیزد چون همشون بلاتکلیف مونده بودن ، محض رضای خدا... فقط یه اتاق میخواید انتخاب کنید! ولی شما شاید فکر کنید این کار راحتیه اما در اصل وضعیت اینطوری بود که ،
اگه یونجون میرفت بومگیو ناراضی بود
اگه کای میرفت سوبین ناراضی میشد
چهار تا پسر خوشتیپ در حال چه کنم چه کنم بودن بعد این وسط پری کارگر مثل سیخ وایساده بود چشاشو بین چهار جهت مختلف تغییر میداد.
آخر سر بومگیو با ایده "به قول خودش" عالی سکوتو شکست : منو یونجونی میتونیم از یکی از اتاقا استفاده کنیم- البته اگه خودت راضی باشیا! شما دوتام میتونید ازون دوتا اتاق دیگه استفاده کنید هوم؟ نظرتون چیه؟
واکنش بومگیو موقع تعریف نقشه‌ش ؟ هه ! بچه کاملا خرذوق شده بود.
یه جوری داشت پیشنهاد میداد که انگار تا الان این به ذهن خود یونجون نرسیده بو-
وایسید ببینم... یونجون هم دقیقا داشت به همین فکر میکرد!!!
خجالت و معصومیت این پری واقعا ستودنی بود
جوری که داشت خودش رو با رفتن به خوابگاه فدای دوری از بومگیو میکرد.
حالا اگه بومگیو اینو نمیگفت چی؟
"خاک تو سرت چوی یونجون داشتی خودتو بدبخت میکردی" پری با خودش اینو گفت.
بالاخره تصمیم نهایی گرفته شد و یونجون همراه بومگیو از اتاق اول استفاده کردن ، میتونستن از اتاق بزرگه استفاده کنن ازونجایی که دونفر بودن ، اما این اتاق از نظر بومگیو دنج تر بود.
پسر کوچکتر خیلی اصرار نداشت اما یونجون حتی کوچکترین خواسته های بومگیو رو برآورده میکرد
اون طرف ما دو نفر دیگه رو داشتیم که تو دلشون حس حسادت انکار ناپذیری شکل گرفته بود
اما بدون هیچ حرفی ، سوبین به اتاق وسطی و کای همونطور که لب و لوچش آویزون بود به اتاق سوم رفت ؛ حین بستن در باهم چشم تو چشم شدن و سوبین قیافه‌ی گرفته کای رو دید ، نتونست جلوی خودشو بگیره که نخنده چون اون واقعا... کیوت بود!
قبل اینکه در رو کامل ببنده ، دست چپش رو بالا آورد و با حرکت آروم انگشت هاش و جادوی نارنجی رنگی که بینشون حلقه زدن ، تو نقطه ای که بهش زل زده بود دقیقا کنار صورت پریِ یخی ، تیکه ای کاغذ جادویی پدید آورد که از ظاهرش معلوم بود بعد خونده شدن خود به خود از بین میره ؛ کای یکم خودشو کشید عقب تا نوشته روی اون کاغذ جادویی رو بخونه " تنهات نمیذارم "
و خب ، پری منظور جادوگر رو گرفت!
لبخند دندون نمایی زد و دوباره از لای در به سوبین نگاه کرد ، که دید اونم حالا یه لبخند شیرین به لب داره.
ساعت از 4 گذاشته بود
هر چهار تا پسر مشغول تکمیل چیدمان های ضروریشون داخل اتاق های جدیدشون بودن خاصیت این قسمت از برجک قصر طوری بود که از لحاظ امکانات کامل طراحی شده بود
یعنی فقط سه تا اتاق اونجا نبود ، هر کدوم از اون اتاق ها به نسبت وسعتی که داشتن مجهز به آشپزخونه سرویس بهداشتی و حمام بودن
و بیرون اتاق ها قسمتی در انتهای راهرو وجود داشت که مثل انبار خوراکی ها و سبزیجات بود
کمی اونور تر کتابخونه‌ی کوچیک و دنجی وجود داشت که با یک دست میز و صندلی دو نفره تکمیل شده بود ؛ وسط سالن درست جایی که پله ها شروع میشد یک پیانو قهوه ای با چوب تراشیده شده زیبا که شاخه های گیاه دورش پیچیده بود قرار گرفته بود.
گل و گیاهای کوچیک و بزرگی که اطراف همون طبقه وجود داشت به تنهایی فضا رو رویایی و متناسب با دنیای پریان میکرد.
پیکسی ها وظیفه آبرسانی و مراقبت از گیاهان رو داشتن علاوه بر اون مامور شدن کتابخونه و انبار خوراکی هارو تمیز و مرتب نگه دارن.
کلمه ی "رویایی" تنها راه توصیف اون مکان بود.

My Tooth FairyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora