#13 تبدیلِ پری شبدر!

123 25 15
                                    

مدتی از آخرین شبی که سه پری کنار هم جمع شده بودن میگذشت و هر سه تاشون با اطمینان کامل نقشه ای که کشیده بودن رو شروع کردن .
قرار بود یونجون دقیقا یک ساعت قبل از تهیون ، ورد آنیماگوس رو برای اولین بار اجرا کنه و وارد دنیای آدما بشه
هونینگکای همراه یونجون از محوطه خارج شده بود و باهم به دشتی در اون اطراف رفته بودن ؛درواقع قرار بود پری یخی بلافاصله بعد از ترک یونجون به سمت قصر دندون برگرده و به تهیون علامت بده همه چیز درست پیش رفته و حالا نوبت اونه که بره پیش پدر مادرش ، شین و ایلما و داستان دیدن جسی واین ساحره ی کشف شده رو از زبون خودش تعریف کنه
 
نزدیک سال نو بود و مردم در تکاپوی آماده سازی جشن بودن و قطعا اگه هر کجای دنیای آدم ها میرفتی ، اونجا شلوغ و پر سروصدا بود !
این از طرفی برای یونجون خوش شانسی به حساب میومد چون توجه کمتری به خودش جلب میکرد و میتونست به راحتی با بازی کردن نقش یک انسان از گوشه ای از جمعیت آدم ها رد شه و خودشو به مقصد مورد نظر برسونه
اما با این حساب بازم به همین سادگی چیزی پیش نمیرفت ؛ ممکن بود اهالی محلی با دیدن یک فرد غریبه کنجکاو یا شاید مشکوک میشدن که بدونن اون کیه و از کجا اومده ؛ اما یونجون برای این مسئله هم از قبل برنامه ریزی کرده بود و همه احتمالات رو در نظر گرفته بود
اما به همه این اوصاف ، هیچ جوره نمیتونست منکر ترس و دلشوره‌ اش بشه؛ اون برای اولین بار قرار بود به شکل یک انسان در بیاد و هیچ ایده ای نداشت چطور قراره پیش بره
آیا دردی خواهد کشید؟
آیا اطلاعاتش راجب این ورد و عملی کردنش کافی بود؟
اگر نمیتونست ورد معکوس رو اجرا کنه و به حالت اولیه برگرده باید چه کار میکرد؟
از طرفی اگه آنیماگوس اجرا نمیشد نصف نقششون بر باد میرفت!
تنها چیزی که میتونست بهش توجه کنه این بود که به خاطر نقشه هایی که کشیده بودن ، به خاطر فداکاری ای که تهیون قرار بود کنه ، به خاطر کای که خودش رو در خطر انداخته بود و از همه مهم تر ، به خاطر بومگیوی عزیزش باید تمام عواقب رو میپذیرفت و فقط تمرکز میکرد.

هوا تازه تاریک شده بود و حضور توی اون دشت سوت و کور و تماشای رنگ سرد و تیره آسمون بالای سرشون هر لحظه دلشوره پری یخی رو بیشتر میکرد : یونجون تو مطمئنی میخوای انجامش بدی؟
هونینگکای با نگرانی توی صداش به طور غیر مستقیم از دوستش خواهش میکرد اگه مطمئن نیست این کارو بذارن برای بعد و کلا بیخیال این بخش از نقششون بشن اما یونجون که متوجه دلهره و نگرانی دوست صمیمیش بود لبخندی زد و با لحن آروم و خونسردی سعی کرد کای رو از این حال در بیاره و بهش اطمینان خاطر بده : هی کایا! لازم نیست نگران باشی اتفاقی نمیوفته ! قراره طبق چیزی که اینجا تو کتاب نوشته پیش برم و مطمئنا آسیبی بهم وارد نمیشه ، واسه برگشت به حالت اولیه هم میدونم باید چه کار کنم پس نگران هیچی نباش باشه؟ همه چیز درست پیش میره... بهت قول میدم!
پری شبدر حتی به خودش هم نمیتونست قول بده که همه چیز درست پیش میره چه برسه به پری مقابلش! اما چاره چی بود؟ اگه ریسک نمیکرد اگه خودش به دل دریای خروشان نمیرفت و جواب رو تو عمق وحشت و تاریکی پیدا نمیکرد دیگه کی قرار بود اونو به جواب سوالاتش برسونه؟ این اول مسیر پر فراز و نشیب زندگیش بود ؛ حالا دیگه اهدافی داشت ، دوستانی در کنار خودش داشت و چه زیبا بود تکیه کردن به تنها دلیل خوشحالیش یعنی بومگیو !
پری آبی متقابلا لبخندی تحویل پری شبدر داد و کمی عقب تر رفت تا یونجون روی تبدیلش تمرکز کنه.
پری بزرگتر کتاب تاریخی ای که به دست داشت رو روی چمن های کوتاه گذاشت و قدمی فاصله گرفت
نفس عمیقی کشید و عطر چمن های نم دار زیر پاشو وارد ریه هاش کرد و لحظه ای پلک های کشیده اش رو بست و مصمم به کاری که میخواست کنه تمام تمرکزش رو جمع کرد...
دست هاش رو به همون حالتی که قبلا توی کتاب بهش اشاره شده بود در آورد و دو انگشت اشاره‌ اش رو روی هم گذاشت و دست هاش رو توی هم قفل کرد
تو ذهنش زمزمه میکرد ؛ تو یک انسانی ، با گوش های گرد و مو های مشکی رنگ ، انسان ها بال ندارن ، انسان ها ناخن های کشیده ندارن ... تو یک انسانی ، تو انسانی یونجون !
تمام قدرتشو جمع کرد و ورد جادویی رو به زبون آورد
باید ورد رو تا سه بار تکرار میکرد تا جواب میداد ؛ به بار دوم که رسید لرز شدیدی توی بدنش ایجاد شد و رفته رفته حس میکرد گلوش خشک شده و زانو هاش دارن خالی میکنن ، انگاری که جادو داشت جون پری رو از تنش خارج میکرد !
پری شبدر میتونست صدای محو هونینگکای رو بشنوه که اسمش رو صدا میزد و ازش میخواست تمومش کنه اما یونجون تسلیم نمیشد ، یا حالا یا هیچ وقت
به خاطر بومگیو هم که شده باید از پس این کار بر میومد ... آره ! بومگیو !
با یادآوری اسم زیبای فرشته کوچولوش انگاری که دوباره قدرت گرفته باشه ، انگار تمام دنیا به نامش زده شد و به عرش رسید ، انگار تمامی سرزمین های روی زمین برای اون باشن ؛ نیروش چند صد برابر شد و حس کرد اون خود قدرته ! نه یونجونی بود نه پری دندونی ؛ اون خودِ قدرت بود !
ورد رو برای سومین بار به زبون آورد و توی یک چشم بهم زدن همه چیز دگرگون شد.. در یک آن درخششی پر نور بدنش رو احاطه کرد و چیزی نگذشت که پری صورتی حس کرد لحظه ای نفسش بند اومد و تمام قدرتی که جمع کرده بود به یکباره مثل برجی مرتفع از بالا خراب شد و به زمین فرو ریخت ، چشم هاش تاریکی محض رو دیدن و چیز دیگه ای حس نکرد ، انگاری که لحظه ای توی هوا معلق شد و بعد با شدت تو دل زمین فرو رفت و دردی توی بدنش پیچید ؛ توی این تاریکی صدای آشنای دوستش رو شنید که اسمش رو فریاد میزد ، با این حال دیگه نتونست حتی لای چشم هاش رو باز کنه
بدنش رو حس نمیکرد ، انگار که دیگه جسمش وجود نداشت و فقط ذهنش کار میکرد ؛ نمیدونست موفق شده یا نه
آیا اسم این موفقیت بود یا شکست؟ طبیعی بود که از حال بره یا واقعا مشکلی توی اجرای آنیماگوس وجود داشت؟ در هر صورت این ورد خود پری ها نبود و هر احتمالی وجود داشت ؛ شک اینکه اصلا اون کتاب رو درست خونده باشه هم به دلش میوفتاد! نکنه.. نکنه حالا دیگه همه چیز به آخر رسیده باشه؟ اون کجا بود؟ چرا جز صدای ذهن خودش چیزی نمیشنید و جز سیاهی چیزی نمیدید؟
نکنه... مرده بود؟؟
با این تصور که اون حالا مرده باشه و بومگیوش رو انقدر زود ترک کنه تکونی به خودش داد و ناله ای از گلوش سر داد
چیزی حس نکرد ، کسی صداش نکرد... اما حالا که کمی بیشتر میگذشت میتونست بفهمه روی سطح سفت و نسبتا ناهمواری خوابیده.. حتی... انگشت های دستش رو کمی تکون داد.. میتونست ریش ریش هایی رو روی سطح کم حس پوستش احساس کنه
رفته رفته حس سردی و عطر علف های اطراف یونجون رو هوشیار تر کردن و نسیم سرد کوهستانی که پوست صورت و ساق دستش رو میسوزوند نشان از شبی زمستانی بود که تازه از راه میرسید
حالا میتونست بفهمه که اون روی چمن سرد و برفی که لباسشو کاملا خیس کرده بود خوابیده و ... و چرا ؟!
چشم هاش رو با زحمت کمی باز کرد و به سقف آسمون تیره رنگ و پر ستاره بالاسرش نگاه کرد و چشمش رو تا جایی که مردمکش اجازه بده به اطراف چرخوند تا موقعیتش رو بهتر بسنجه ؛ اما کافی نبود پس سعی کرد گردنش رو تکون بده و همزمان صدایی نامفهوم از گلوش خارج شد تا دنبال کای بگرده
اون همینجا بود ! ولی حالا چرا غیبش زده؟
با وجود سختی و درد خفیف توی استخون هاش سعی کرد به بدنش حرکتی بده و بلند شه اما با پیچش درد و سوزش نفس گیری توی بند بند ماهیچه های تنش ، چهرش درهم فرو رفت و ناخواسته ناله دردناکی کشید
چقدر احساس ضعف و درد داشت ؛ انگار که شبانه روز در حال پرواز بوده و دریغ از خوردن تکه ای نون یا بیسکوئیت احساس گرسنگی و تهوع داشت
کنجکاو بود ببینه که آیا موفق شده به انسان تبدیل بشه یا نه ، پس بدون توجه بیشتر به اطراف و وضعیت خودش با هیجان کف دست هاش رو بالا آورد و جلوی صورتش نگه داشت ، توی اون تاریکی خیلی سخت میتونست تشخیص بده
به پاهاش نگاه کرد ، به بدنش و ناخواسته دست به موهاش برد ؛ برای فهمیدن تغییراتش باید آینه ای همراه خودش می‌آورد ، اینطوری نمیتونست بفهمه
مگر اینکه کای بهش میگفت... راستی اون دیگه چرا غیب شده بود؟ با دلهره ای که به دلش افتاده بود اطراف رو نگاه سرسری کرد و اسم پری یخی رو هرچند ضعیف اما با گلوی گرفتش صدا زد : کایا!.. هونینگی... کجایی؟ کجا رفتی؟

My Tooth FairyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang