پری داشت برای اولین بار یه صبح دل انگیزو تجربه میکرد
زود از خواب بلند شد تا ایده ای که دیشب موقع تماشای بومگیو به ذهنش رسیده بود ، با تمام سناریو هاش رو پیاده کنه.
امروز تولد بومگیو بود !
تولد بیست سالگی ، میتونست این رو تولد یه زندگی تازه برای خودش هم در نظر بگیره
آرزو ای که شب قبل توی دشت قاصدک کرد و اتفاقی که بعدش افتاد... همش مثل یه معجزه بود و هنوز نمیتونست تشخیص بده خوابه یا بیدار.
بعد اینکه به آرومی بومگیو رو از بغلش بیرون آورد و پتو رو روش تنظیم کرد به طبقه پایین رفت و دید کای هنوز خوابه ، اما سوبین جاش خالی بود ! قدم هاش رو به سمت در ورودی کلبه رسوند و رفت بیرون ، با چشم هاش دنبال ساحره جوون گشت و بالاخره اونو کمی دورتر کنار درختی تنومند دید.
نفس عمیقی کشید و با لبخند لطیفی که روی لب هاش داشت رفت پیش سوبین.
ساحره جوون داشت اوقاتش رو توی طبیعت میگذروند و انرژی اونها رو جذب میکرد ، یونجون بهش رسید و صبح بخیر گفت
از اونجایی که تازه همو میدیدن چیز زیادی از هم نمیدونستن ، پس برای هردو سخت بود بخوان سر صحبت کردنو باز کنن.
یونجون در کلنجار شروع مکالمه بود و سوبین هم در کلنجار پرسیدن یکی از هزاران سوالات توی ذهنش بود ؛ طول زیادی هم نکشید و سوبین بالاخره پیش قدم شد : بومگیو هنوز خوابیده؟
پری فریزیا که داشت با شاخ و برگ درختا بازی میکرد تمام توجهشو به سوبین داد و با لبخند گفت : آره ! هنوزم مثل یه خرس خوابالو تا بتونه میخوابه.
آروم خندید : و توام مثل همیشه سحرخیز تر از بقیه ای!
سوبین کمی تعجب کرد اما بعد فهمید خیلیم عجیب نبود که اینو بدونه ، زمانی که پری حواسش به بومگیو بوده قطعا سوبینم کم و بیش شناخته.
سوبین همینطور که شروع به قدم زدن میکرد اهومی زیر لب گفت و با نگاهش به یونجون فهموند میخواد با اون قدم بزنه ؛ پس پری هم خودشو رسوند بهش و به سمت جنگل قدم زدن.
یکم که از کلبه دور شدن سوبین جرعتشو جمع کرد و تصمیم گرفت هر ابهامی تو سرشه رو همونجا برطرف کنه ، بهتر بود تکلیف خودش ، بومگیو و اون دوتا پری رو مشخص کنه !
دست از راه رفتن برداشت : پری... باید حرف بزنیم.
یونجون هم که تا اون لحظه منتظر بود سوبین حرف دلشو بزنه ایستاد و با روی مهربونش درخواست سوبینو قبول کرد.
اونا یه کنده درخت رو پیدا کردن که سوبین روش نشست و جلوی اون کنده ، یونجون به تنه درخت بزرگی که قرار داشت تکیه داد و نشست.
شاخه و برگ های درخت های سر به فلک کشیده جوری در هم تنیده شده بودن و همو به آغوش گرفته بودن که آفتابِ صبحگاهی به سختی روزنه ای برای تابیده شدن پیدا میکرد ؛ هوای جنگلیِ تازه و خنک حس بی نظیری داشت ، ساحره جوون با خودش فکر کرد حتی اگه حرفی هم برای گفتن نداشت حاضر بود ساعت ها تو اون اتمسفر دلانگیز بشینه.
کمی گذشت و سوبین تمام تمرکزشو گذاشت روی مکالمه ای که قرار بود داشته باشن : پری تو....
حرفش سریع قطع شد : میتونی یونجون صدام کنی سوبینا!
ساحره جوون یکم خجالت میکشید خودمونی شه ولی چاره ای نبود : عا... باشه! یونجون...هیونگ
پری به شیرینی خندید : خوبه ، خب؟ میگفتی؟
سوبین نگاهش رو روی پری ثابت کرد : همیشه میخواستم جواب این سوالو بدونم ، راستش این خیلی پیچیده و غیر قابل هضمه واسم و هرچی راجبش فکر کردم نتونستم دلیلشو بفهمم.
یونجون پرسید : چی رو نمیفهمی سوبین؟ همشو بهم بگو ، هرچی که بود رو برات توضیح میدم هوم؟
سوبین آروم سری تکون داد و پرسید : چی تورو کنار بومگیو نگه داشته یونجون هیونگ؟ علاوه بر اینکه شروع این رابطه عجیبتون برام گُنگه ، من نمیفهمم تو چرا باید انقدر به اون اهمیت بدی و مراقبش باشی! خیلی وقتا واقعا دلم میخواست بفهمم تو دقیقا کی هستی و چرا حضورت انقدر تو زندگی بومگیو پر رنگه ، جوری که اون حتی وقتی بزرگسال شد و تورو مثل روز اول به یاد سپرده و برات ارزش قائله.
نفسی گرفت و بعد کمی مکث ادامه داد : راستش بومگیو برام از احساساتش گفته ، احتمالا تو خودت دیدیش چون من میدونم تو از پشت درخت و بوته ها مارو دید میزدی بیشتر وقتا و تعجبی هم نداشت اما این چیزی نیست که من راجبش دارم میپرسم ، چیزی که متوجه نمیشم اینه ، چرا بومگیو و چرا یه پری مثل تو؟
KAMU SEDANG MEMBACA
My Tooth Fairy
Fantasiهممون وقتی بچه بودیم به پری دندون اعتقاد داشتیم. اما هرچی بزرگتر شدیم بهمون گفتن پدر و مادرا جای دندونامونو با پول و شکلات عوض میکردن. اکثر بچه ها به همین باور میرسیدن ؛ اما پسرک داستان ما حتی وقتی بزرگسال شد روی این باور پافشاری میکرد. بقیه اون رو...