#21 تولدِ نو

97 21 16
                                    

پری داشت برای اولین بار یه صبح دل انگیزو تجربه میکرد
زود از خواب بلند شد تا ایده ای که دیشب موقع تماشای بومگیو به ذهنش رسیده بود ، با تمام سناریو هاش رو پیاده کنه.
امروز تولد بومگیو بود !
تولد بیست سالگی ، میتونست این رو تولد یه زندگی تازه برای خودش هم در نظر بگیره
آرزو ای که شب قبل توی دشت قاصدک کرد و اتفاقی که بعدش افتاد... همش مثل یه معجزه بود و هنوز نمیتونست تشخیص بده خوابه یا بیدار.
بعد اینکه به آرومی بومگیو رو از بغلش بیرون آورد و پتو رو روش تنظیم کرد به طبقه پایین رفت و دید کای هنوز خوابه ، اما سوبین جاش خالی بود ! قدم هاش رو به سمت در ورودی کلبه رسوند و رفت بیرون ، با چشم هاش دنبال ساحره جوون گشت و بالاخره اونو کمی دورتر کنار درختی تنومند دید.
نفس عمیقی کشید و با لبخند لطیفی که روی لب هاش داشت رفت پیش سوبین.
ساحره جوون داشت اوقاتش رو توی طبیعت میگذروند و انرژی اونها رو جذب میکرد ، یونجون بهش رسید و صبح بخیر گفت
از اونجایی که تازه همو میدیدن چیز زیادی از هم نمیدونستن ، پس برای هردو سخت بود بخوان سر صحبت کردنو باز کنن.
یونجون در کلنجار شروع مکالمه بود و سوبین هم در کلنجار پرسیدن یکی از هزاران سوالات توی ذهنش بود ؛ طول زیادی هم نکشید و سوبین بالاخره پیش قدم شد : بومگیو هنوز خوابیده؟
پری فریزیا که داشت با شاخ و برگ درختا بازی میکرد تمام توجهشو به سوبین داد و با لبخند گفت : آره ! هنوزم مثل یه خرس خوابالو تا بتونه میخوابه.
آروم خندید : و توام مثل همیشه سحرخیز تر از بقیه ای!
سوبین کمی تعجب کرد اما بعد فهمید خیلیم عجیب نبود که اینو بدونه ، زمانی که پری حواسش به بومگیو بوده قطعا سوبینم کم و بیش شناخته.
سوبین همینطور که شروع به قدم زدن میکرد اهومی زیر لب گفت و با نگاهش به یونجون فهموند میخواد با اون قدم بزنه ؛ پس پری هم خودشو رسوند بهش و به سمت جنگل قدم زدن.
یکم که از کلبه دور شدن سوبین جرعتشو جمع کرد و تصمیم گرفت هر ابهامی تو سرشه رو همونجا برطرف کنه ، بهتر بود تکلیف خودش ، بومگیو و اون دوتا پری رو مشخص کنه !
دست از راه رفتن برداشت : پری... باید حرف بزنیم.
یونجون هم که تا اون لحظه منتظر بود سوبین حرف دلشو بزنه ایستاد و با روی مهربونش درخواست سوبینو قبول کرد.
اونا یه کنده درخت رو پیدا کردن که سوبین روش نشست و جلوی اون کنده ، یونجون به تنه درخت بزرگی که قرار داشت تکیه داد و نشست.
شاخه و برگ های درخت های سر به فلک کشیده جوری در هم تنیده شده بودن و همو به آغوش گرفته بودن که آفتابِ صبحگاهی به سختی روزنه ای برای تابیده شدن پیدا میکرد ؛ هوای جنگلیِ تازه و خنک حس بی نظیری داشت ، ساحره جوون با خودش فکر کرد حتی اگه حرفی هم برای گفتن نداشت حاضر بود ساعت ها تو اون اتمسفر دل‌انگیز بشینه.
کمی گذشت و سوبین تمام تمرکزشو گذاشت روی مکالمه ای که قرار بود داشته باشن : پری تو....
حرفش سریع قطع شد : میتونی یونجون صدام کنی سوبینا!
ساحره جوون یکم خجالت میکشید خودمونی شه ولی چاره ای نبود : عا... باشه! یونجون...هیونگ
پری به شیرینی خندید : خوبه ، خب؟ میگفتی؟
سوبین نگاهش رو روی پری ثابت کرد : همیشه میخواستم جواب این سوالو بدونم ، راستش این خیلی پیچیده و غیر قابل هضمه واسم و هرچی راجبش فکر کردم نتونستم دلیلشو بفهمم.
یونجون پرسید : چی رو نمیفهمی سوبین؟ همشو بهم بگو ، هرچی که بود رو برات توضیح میدم هوم؟
سوبین آروم سری تکون داد و پرسید : چی تورو کنار بومگیو نگه داشته یونجون هیونگ؟ علاوه بر اینکه شروع این رابطه عجیبتون برام گُنگه ، من نمیفهمم تو چرا باید انقدر به اون اهمیت بدی و مراقبش باشی! خیلی وقتا واقعا دلم میخواست بفهمم تو دقیقا کی هستی و چرا حضورت انقدر تو زندگی بومگیو پر رنگه ، جوری که اون حتی وقتی بزرگسال شد و تورو مثل روز اول به یاد سپرده و برات ارزش قائله.
نفسی گرفت و بعد کمی مکث ادامه داد : راستش بومگیو برام از احساساتش گفته ، احتمالا تو خودت دیدیش چون من میدونم تو از پشت درخت و بوته ها مارو دید میزدی بیشتر وقتا و تعجبی هم نداشت اما این چیزی نیست که من راجبش دارم میپرسم ، چیزی که متوجه نمیشم اینه ، چرا بومگیو و چرا یه پری مثل تو؟

My Tooth FairyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang