#31 نجاتت میدم

71 14 4
                                    

ملکه تیفانی در حال بررسی اسنادی که کای پیدا کرده بود ، شواهدی مبنی بر اینه که شاه پریان پسر تایلر رو نکشته پیدا کرد ؛ درست همونطور که انتظار داشت یه نامه دست نوشت از پسر تایلر به عنوان مدرک توی اون اسناد وجود داشت که میتونست به گرگ ها نشونش بده
بقیه ماجرا کاملا واضحه ؛ فقط کافی بود که تایلر رو به پای حرف های خودش بنشونه و به این درگیری پیش اومده خاتمه بده.
تایلر یه قبیله داشت و پدرش قدرت اون قبیله‌ست
گرگ خاکستری همیشه از پدرش حرف شنوی داره و به خاطر پیر بودن رئیس ، دستور داده شد که کار ها به پسر قبیله سپرده بشه
قبیله گرگ ها تعدادشون کمه اما خانواده تایلر بیشترین اعضای تشکیل دهنده اون قبیله ان
از جمله همسر ، پدر ، خواهر و خواهر زاده های تایلر
کم شدن عضو مهم این خانواده اونارو وادار به زورمندی علیه پریان کرد ، درست مثل سال های قبل ، این گرگ های زودجوش بودن که وضعیت رو متشنج میکردن.
قبیله اونا داخل دره ای بین دو کوه جنگلی بود ، جایی که دسترسی بهش سخت بود و معمولا هیچ انسان عاقلی پا به اونجا نمیذاشت.
اونجا جای حیوان ها وحشی و درنده بود و وارد نشدن انسان ها به اون محدوده رو میشد از طبیعت غنی اطراف فهمید.
در گوشه ای از این قبیله ؛ سازه ای کلبه مانند وجود داشت که فقط با روی هم چیده شدن تنه های درخت و خزه درست شده بود ، طول این کلبه دراز بود و هیچ چیز خاصی جز دوتا پنجره و یه ورودی که فضای داخل و بیرون رو با پارچه خاکی رنگ جدا میکرد نداشت.
پری یخی اونجا بود ، اون رو از غار کنار کلبه به داخلش بردن تا توسط پزشک شخصی گرگ ها درمان بشه ؛ دکتر گبی!
کای هنوزم نمیدونست هویت واقعی اون آدم چیه ؛ وقت نکرده بود بپرسه!
این دو سه روز اخیر که به کلبه اومده بود همش خواب بود و وقتی هم که بیدار میشد از غذایی که گبی براش درست میکرد میخورد و این روتین ادامه داشت
اون حتی وقت نکرده بود به حالت اصلی خودش ، یعنی پری یخی تغییر پیدا کنه.
اما در نهایت اون بالاخره تونست بعد استراحت کافی به خودش بیاد
زخم های بدنش بهتر شده بودن و بینایی چشم هاش تا حد قابل قبولی برگشته بود ؛ اما هنوزم قرمز بودن و سوزش سطحی داشتن
خوشبختانه غذا خوردن مثل روز اولش دردناک نبود چون ورم لب هاش کاملا خوابیده بود و فقط زخم هاش به جا مونده بود.
کای فقط از نوع پرستاری پیرمرد میتونست بفهمه که اون چقدر توی کارش خوبه و فکر کرد چه شانسی آورده که همچین آدمی داره اونو مداوا میکنه.
لحظه ای که چشم هاشو باز کرد دوباره خودش رو تو جای قبلیش دید ؛ از دیدن پنجره های کلبه تونست بفهمه که هوا تاریکه و شب شده.
کای به زحمت خودش رو روی تخت نشوند و با یه دست شونه مخالفش رو ماساژ داد تا بلکه کمی از کوفتگی بدنش گرفته بشه ؛ انقدر که اونجا خوابیده بود بدنش مثل چوب خشک شده بود!
چند دقیقا بعد روی پاهاش ایستاد و به سختی و کمر خم شده‌اش به سمت خروجی کلبه رفت
پرده خاکی رنگ رو با دستش کنار زد و دست دیگه اش رو به چهارچوب تکیه داد تا وزنش رو بندازه روش.
اولین تصویری که هونینگکای با چشم هاش دید بر خلاف انتظارش ، یک جمع کوچیک و کم جمعیت بسیارصمیمانه از گرگ ها بود که متشکل میشد از گرگینه هایی در سنین مختلف.
'یعنی گرگا هم انقدر خانواده دوست ان؟' کای با خودش فکر کرد.
پری با چشم هاش دوتا بچه گرگی که پشت هم میدویدن رو دنبال کرد و در مسیر نگاهش روی گرگ مونثی که هیزم خرد میکرد قفل شد ؛ چند ثانیه بعد با شنیدن صدای مضحک چندتا گرگ که از دره سمت چپش پایین میومدن توجهش رو جلب کرد و دوباره به اطراف نگاه انداخت.
اینجا جای خیلی عجیبی بود
با اینکه تو لونه دشمن گیر افتاده بود ، اما چشم هاش داشتن زندگی عادی گرگ هایی که در آسودگی کنار هم زندگی میکردن رو میدید
این باعث میشد کای حس نامشخصی بهش دست بده
مثل این میموند که همزمان که از یه نفر متنفری عاشقش هم باشی!
عجیب بود اما کای با دیدن زندگی عادی گرگ ها اونارو تحسین میکرد و در عین حال خشمگین بود چون بین همون گرگ ها گیر افتاده بود.

My Tooth FairyHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin