_اخه من نمیدونم ، نمیتونستی فقط دو دقیقه اون دیکه بی مصرفتو توی کونت نگه داری؟؟؟!
تهیونگ با شنیدن داد نامجون با چشم های درشت شده سریع به سمت اتاق دوید.
_چیشده هیونگ؟!و بعد نگاهش به دال که نوتلارو مثل تیکه گهی روی پتوی سفید نامجون ریخته بود ، افتاد. نتونست خندش رو نگه داره و بلند به قیافه شاکی نامجون و پسرش که با قیافه مظلوم و لب های شکلاتی بهش زل زده بود، خندید.
_یااا! مرتیکه بیا پسرت و جمع کن!
_دَد...د-دیک چیه؟!
هردوشون با زمزمه دال با شوک به طرفش برگشتن. تهیونگ با دیدن قیافه منتظرش سرفه ای کرد و جدی شد و بعد به سمت پسرش رفت و جلوش زانو زد
_د-دیک؟... یه اسباب بازیه...آره!چشم های فندقیش برق زدن
_بلام میخلی آپا؟!
سعی کرد خندشو بخوره، ولی با دیدن قیافهی نامجون ، صورتش قرمز شد و بعد به طرف پسرش برگشت
_عزیزم تو داریش..._کو؟ نشونم بده!
تهیونگ پوفی کشید، تو چه مخمصه ای گیر افتاده بود!
_بعدا نشونت میدم... فعلا بیا این گو- این خراب کاری که کردی رو جمع بکنیم بعد.لب های آدامسیش رو آویزون کرد و وقتی تهیونگ بلندش کرد ، دست هاش رو روی شونه های پدرش انداخت.
_منو دعوام نمیکنی ناممونی...مگه نه؟
نامجون با دیدن قیافه مظلوم پسرک خنده ای کرد ، گونه کش اومدهش رو که بخاطر اینکه سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشته بود ، نوازش کرد
_معلومه که نه! پرنسِ وانیلی!واقعانم قصد نداشتم تو روز دوم اقامتشون توی خونش ، سئول رو واسه پدر و پسرِ خراب کار ، زهرمار بکنه.
سه تا آدم عین هم توی یه خونه زندگی میکردن، و این قطعا برای سلامت خونه خوب نبود!_______________
YOU ARE READING
𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionپسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ سالهی کیم تهیونگ، با دیدنِ موهای بلند و آبیِ پسری، اون رو "مامان" صدا زد و این بود اولین دیدارِ اون پسرِ مو بلند و تهیونگی که کلِ زندگیِ بعد از جدای...