جیغی زد و با خوشحالیِ تمام، باسنش رو با شدت از روی کاناپه بلند کرد و به سمتِ اتاقِ تهیونگ، جایی که از صبح رفته بود و یک ثانیه جدا در نیومده بود، دویید:
_تهیونگگگگگگگگ!
با شدت و نفس نفس در رو باز کرد و داد زد!مرد محکم سرش رو بالا آورد و با چشم های گرد شده نگاهش رو از کتاب گرفت و به جونگکوک زل زد و مثل خودش داد زد:
_چیشدههه؟؟!!با خوشحالی و لبخندِ درخشانش، موهای کمی کوتاه تر شدهش رو با دست بالا انداخت و با حرکت کردنِ به سمتِ مرد، روش پرید و باعثِ هین کشیدنِ تهیونگ شد. با هول به پهلو هاش چنگ زد تا نیافته و جونگکوک هم با حلقه کردنِ دست هاش دورِ گردنش، جاش رو روی پاهاش درست کرد.
با کنجکاوی بهش نگاه کرد و با حسِ خارش روی چونهش اخمی کرد و با ناخن های کوتاهش محکم اون تیکه از چونهش رو که حالا قرمز شده بود خاروند:
_همش تقصیر توعه! این پشمای تخمی اعصابم و خورد کردن!
جونگکوک خنده ای کرد و با تنگ تر کردنِ حلقهی دست هاش سرش رو نزدیکش برد:
_خب چیکار کنم با این ریش سیبیلا خیلی ددی میشی!تهیونگ درحالی که سعی میکرد از شدتِ ذوق خودش رو پاره نکنه، بیشتر به کمرِ باریکِ پسر روی پاهاش چنگ زد.
جونگکوک با یادآوری موضوعی که به دلیلش با اون شدت روی پاهای مردبزرگتر پریده بود، با ذوق خودش رو تکون تکون داد:
_میفهمی چیشده؟! من کار و گرفتممم! آرههه! ازین به بعد مستقلم و خرجامون فقط نمیفته روی تخم های تووو!
خودش رو رو پاهای تهیونگ بیشتر تکون و باعث شد تا مرد، با حالِ معذبی زمزمه کنه:
_جونگکوکا... مواظب باش انقدر تکون نخوری که کارِ دیگه ایم بیوفته رو دوشت!
با تعجب دست از ورجه وورجه کردن برداشت و نگاهِ مرد کرد:
_چه کاری؟!
تهیونگ نیشخندی زد و با انگشتِ اشارهش به پایین تنهی خودش اشاره کرد. پسر کوچکتر برخلافِ انتظارِ مرد که الان جیغ جیغ میکنه، لبش رو گاز گرفت و با کنار دادنِ موهاش، دست نزدیکِ مرد شد:
_اووم! واقعا؟!با تعجب سرش رو عقب آورد و به قیافهی عجیبِ جونگکوک زل زد:
_مثل اینکه سریِ پیش بهت خوش گذشته مگه نه؟!
ابروهاش رو بالا انداخت:
_در اون که شکی نیست عزیزم!
و بعد بیخیال به بحثشون و چشم های از حدقه درومدهی تهیونگ، ادامه داد:
_خلاصه که من کار و تو اون آتلیهی فاکی گرفتممم!
و بعد با ذوقِ بیش از حدش، گردنِ تهیونگ رو تکون داد.مرد دست های جونگکوک رو گرفت تا از کنده شدنِ احتمالیِ سرش جلوگيري کنه و تو همون حالت، گفت:
_خب برات خوشحال-
اما قبل ازینکه حرفش رو بزنه جونگکوک با همون شدت که روی پاهاش نشسته بود، ازش جدا شد و با خوشحالی به سمتِ هال دویید:
_آرهه!تهیونگ نگاهِ عجیبش رو به پسر دوخت و بعد از کاملا خارج شدنِ جونگکوک، با حالتِ مظلومی زمزمه کرد:
_لاقل بوسم میکردی!
YOU ARE READING
𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionپسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ سالهی کیم تهیونگ، با دیدنِ موهای بلند و آبیِ پسری، اون رو "مامان" صدا زد و این بود اولین دیدارِ اون پسرِ مو بلند و تهیونگی که کلِ زندگیِ بعد از جدای...