دست های کوچکش رو سفت تر دورِ گردنِ هوسوک حلقه کرد و گونهش رو به فکِ مرد چسبوند:
_میگم هوتوکی... تو به کسی که دوستش دالی... میگی ددی؟!
با تعجب، نگاهش رو از لپ تاپ، گرفت و به پسرِ ۶ ساله داد:
_منظورت چیه؟!
با چشم های درشتش، به چشم های کشیدهی مرد زل زد و پاهاش رو روی رون های هوسوک، درست کرد:
_خب.. پاپاکوو چند لوزِ پیش، به بابایی گفت ددی!با فشار دادنِ لب هاش بهم، پِخی از خنده کرد و با تعجب لب هاش رو غنچه کرد:
_جونگکوک به بابات گفت ددی؟! کی؟
سرش رو تکون داد و با غنچه کردنِ لب هاش، گفت:
_شب بود... من یهویی شنیدم کوکو به ددی گفت ددی! یعنی الان کوکو دیگه پاپای من نیشت؟! داداشیمه؟!لب هاش رو گاز گرفت تا با پخش شدن از خنده روی زمین، پسر رو ناراحت نکنه:
_نهه! نهه! اون هنوزم پاپاته... ددی یک نوع لقبِ محبت آمیزه...
نگاهش رو گرفت و دوباره به صفحهی لپ تاپ داد.
ابروهاش رو بالا انداخت و دوباره لپش رو به فکِ پسر چسبوند:
_خب پش سَلَطانم یه لقبِ عاشقانهشت؟!
با تعجب دوباره نگاهش رو به نیم رخِ پسر داد:
_منظورت سرطانه؟! این و دیگه کی گفته؟!آهی کشید و با پایین انداختنِ سرش، لب هاش رو غنچه مانند کرد:
_اینم گوکو به ددی گفت! اما ددی گفتش این یه لقب عاشقانهشت!_لعنت به این پاپا کووت!
و بعد خنده ای کرد و بعد ازینکه متوجهِ نگاهِ طلبکارِ پسر شد، سرفه ای کرد:
_سرطان... خب سرطان...
مکث کرد و همونطور که به چشم های درشتِ پسر زل زده بود، گفت:
_خب من به تو چی بگم بچه؟!
و بعد با کلافگی به دال که هنوز بهش زل زد بود، نگاه کرد و با گشاد کردنِ چشم هاش گفت:
_لعنت به اون باباهات!_________________
آهی کشید و همونطور که عکسی که سرش توسطِ رئیس مین کرده شده بود، رو بالا میگرفت، زاویه سرش و عکس رو تغییر داد تا متوجهِ غر ها و گیر دادن هایِ مین بشه، اما اون عکس واقعا مشکلی نداشت!
با محکم خوردنِ چیزی، روی زمین و پخش شدنِ صدای بلندی، با تعجب سرش رو کمی کج کرد و همونطور که هنوز عکس دستش بود، با چشم های درشت، به صحنهی رو به روش زل زد.
کیونگ، همونطور که جارویی که برای پاک کردنِ محیطِ کارِ خودش، توی دستش بود، با کله روی پرونده هایِ پرت شده روی زمین، فرو رفته بود و با حیرت، به در زل زده بود!
و خب وضعیتِ کیونگ کاملا طبیعی بود. چون اون تهیونگ با یک دست توی جیبش و استار باکسی توی دستش، با چشم های حالا گشاد شده، به صحنهی رو به روش زل زده بود!با تعجب عکس رو روی میز پرت کرد و بلند شد. انگشتِ اشارهش رو بلند کرد و رو به تهیونگ گرفت:
_ا-اینجا چیکار میکنی؟!
با شنیدنِ صدای چندتا از همکار های دختر و پسرش که به سمتِ کیونگ حرکت میکردن تا اون بدبخت رو از اون وضعیت نجات بدن، نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به اونها داد.
YOU ARE READING
𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionپسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ سالهی کیم تهیونگ، با دیدنِ موهای بلند و آبیِ پسری، اون رو "مامان" صدا زد و این بود اولین دیدارِ اون پسرِ مو بلند و تهیونگی که کلِ زندگیِ بعد از جدای...