درسته که اون پسر آری رو هاید کرده بود... اما تهیونگ همچنان دیوثانه به روشش ادامه میداد و یواشکی توییت های پسر رو میخوند. خنده بلندی کرد ، اون پسر واقعا برعکس ظاهرش معصوم بود ، آخه تو این دنیای فاکی کی دیگه نمیدونه ددی کینک چیه؟!
نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو از صفحه گوشیش گرفت و انگشت اشارهش رو به چونش زد و دوباره توی دریای افکارش گیر کرد!
ناخودآگاه بدونِ اینکه دخالتی در تصوراتش داشته باشه ، اون پسر مو آبی با شورتِ لامبادای توریِ سفید رنگ و بند هایی که دور رون های تو پرش 'که با لطف هیز بودنش فهمیده بود' بسته شده بودن و انگشت های سفید ، کشیده و باریکش که به همراه دستکش های توری و سفید رنگ بودن و جلوش ایستاده بود ، توی ذهنش نقش بست و البته که ذهن تهیونگ انقدر منحرف بود که کاملا اون تصویر تو ذهنش حک بشه و بخواد حتی با اون تصور جیغ بزنه که چقدر بهش میاد!
_تهیونگ!!
با شنیدن صدای فریاد کسی از تصوراتش با وحشت بیرون اومد و برگشت و با شوک به پشتش نگاه کرد ، جایی که ازش صدای داد اومد!
آری رو دید که با اخم و پیشبندی دور کمرش و چشم های جدیش بهش زل زده بود.آب دهانش رو با استرس قورت داد و سعی کرد لبخندی بزنه.
_ب-بله؟!اخمی کرد و بعد دوباره خم شد تا شیرینی که درسته کرده بود رو درست توی کاغذ شیرینی بزاره. همینطور که نگاهش با جدیت روی کارش بود لب زد.
_سه ساعته دارم صدات میکنم! چرا پا نمیشی حاضر بشی؟!ابرو هاش رو بالا داد.
_برای چی حاظر بشم؟!
با تعجب نگاهش رو از شیرینی که با وسواس درستش کرده بود گرفت و به تهیونگ داد.
_یادت رفت؟! مگه دیروز به جونگکوکی نگفتی امروز میریم پیک نیک؟!
YOU ARE READING
𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆 | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄
Fanfictionپسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ سالهی کیم تهیونگ، با دیدنِ موهای بلند و آبیِ پسری، اون رو "مامان" صدا زد و این بود اولین دیدارِ اون پسرِ مو بلند و تهیونگی که کلِ زندگیِ بعد از جدای...