به عنوان یه پسر اولین روز مدرسش بود.
تنها سر جاش نشسته بود.هیچکس ازش نمیپرسید اون پسر بود یا دختر.انگار همه هیپنوتیزم شده بودن و هیچکس حتی شک نکرده بود که سان تا دو روز قبلش دختر بود.
کیومی روبروش نشسته بود و با ذوق براش چیزی تعریف میکرد ولی سان نگاهشو از صندلی خالی وویونگ نگرفته بود.اونروز نیومده بود.
داشت ازش دوری میکرد؟ولی..اون گفت فرار نمیکنه!
کیومی حرفشو قطع کرد و نگاه سان رو دنبال کرد و بعد با پوزخند به صندلی تکیه داد."گفتی فقط دوستین ولی به نظر نمیاد فقط دوست باشین."
سان میخواست داد بزنه و بگه این موضوع خودشو هم زجر میداد!
ولی چیکار میتونست کنه؟درسته وویونگ رو دوست داشت ولی مطمئن نبود بخواد رابطشون بیشتر از دو تا دوست باشه.
آهی کشید و گوشیشو چک کرد.روزای عادی قبل از اینکه وویونگ به مدرسه بره وقتی قصد پیچوندن کلاسا داشت به سان مسیج میداد و با هم کلاس رو میپیچوندن..
ولی اونروز چیزی نگفته بود.
انگار زیادی خیالش راحت بود نه؟اون تا وقتی وویونگ رو داشت احساس تنهایی نمیکرد ولی الان..قفسه ی سینش درد میکرد.
نکنه وویونگ هم داشت رهاش میکرد؟اوه اون..میدونست..ولی نمیخواست به این زودی رها شه.
سرشو روی دستاش که روی میز بودن گذاشت و به قطره های بارونی که به پنجره ی کلاس میخوردن خیره شد.وویونگ هم مثل خودش رها شده بود و کسی واقعا بهشون اهمیت نمیداد.
وویونگ واقعا خوب میدونست چه حسی بود..پس چرا سان رو به حال خودش ول کرده بود؟کیفشو برداشت و قبل از اینکه معلم برسه و بدون توجه به کیومی که اسمشو صدا میزد از کلاس بیرون رفت.
توی اون هوای بارونی با تاکسی به خونه برگشت و بدون اینکه لباساشو عوض کنه سویچ موتورش رو برداشت و از خونه بیرون زد.
بارون به شدیدی قبل نبود ولی هنوز می بارید.
کلاه ایمنیشو روی سرش گذاشت و با موتورش سمت خونه ی وویونگ روند.اون موتور رو خریده بود چون میخواست وقتی وویونگ حالش خوب نبود اونو ببره بیرون.
به وویونگ اهمیت میداد..واقعا بهش اهمیت میداد برای همین احساسات خودشو نادیده گرفته بود و میخواست باهاش حرف بزنه.توی این ماجرا وویونگ آدم بدی نبود.آدم بده ی داستان سان بود.
چون بی توجه به احساسات وویونگ فقط خواسته بود ازش محافظت کنه.روبروی خونش توی بارون ایستاد و گوشیشو درآورد.
"وویونگی..بیرون ایستادم.میشه با هم حرف بزنیم؟"
طولی نکشید که وویونگ مسیجشو خوند ولی جوابی نداد.
اون واقعا چرا داشت باهاش اینکارو میکرد؟
YOU ARE READING
I Turned Into A Girl! (Woosan)
Fanfiction"این چه جهنمیه؟!!..من..بدنم.." محض رضای خدا!!اون هیچکاری نکرده بود که باعث بشه بدنش همچین رشدی کنه!! اون چهره ای دخترونه داشت.. سان طی یه شب به یه دختر تبدیل شده بود و این مسئله داشت دیوونش میکرد! Ateez - Woosan