-13-

439 103 87
                                    

وقتی سان رو با خودش به خونه برد مادرش توی آشپزخونه ایستاده بود.
باید نگران عکس العملش بعد از دیدن سان میبود؟
ولی سان با دیدن مادرش لبخند چال نمایی زده بود و سلام‌ کرده بود.

مادر وویونگ اول متعجب شده بود ولی چند لحظه بعد جلوی چشمای بهت زده ی وویونگ با هم‌ گرم‌ گرفته بودن..انگار که نه انگار چند ماه بود که همو ندیده بودن.
حدودا چند دقیقه بود که با هم حرف میزدن که وویونگ بلاخره با گرفتن دست سان اونو به خودش آورد و رو به مادرش کرد.

"اوما سان خستست!ما فعلا میریم بالا."با سر به پله ها اشاره کرد و سان رو با خودش کشید.
"شام چی؟!"مادرش از پایین پله ها داد زد.
"خوردیم!!"وویونگ متقابلا داد کشید و زودتر وارد اتاق شد.
سان قبل از اینکه وارد اتاق وویونگ بشه سرشو از چارچوب رد کرد و برای مادر وویونگ دست تکون داد.
"شب بخیر اومونی!!"
مادر وویونگ از شیرینی سان لبخند عمیقی زد و متقابلا دستشو تکون داد و شب بخیر گفت.
"خوبه که هنوز صمیمی هستین."وویونگ بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت و یونیفرم مدرسه ایش رو از چوب لباسیش آویزون‌ کرد.

"هر دومون دشمن مشترکی داریم."سان پوزخند زد و روی کاناپه ی کنار تخت وویونگ نشست و با شیطنت با چشماش وویونگ رو دنبال کرد.
وویونگ از اینکه به وضوح فهمیده بود سان منظورش پدرش بود خندید و ست لباس و شلوار اُورسایزی توی بغل سان انداخت.

سان بدون اینکه اخطار بده دکمه های لباسشو باز کرد و پشت به وویونگ یونیفرمشو درآورد.
در اون لحظه حتی به رابطشون هم فکر نمیکرد.اون لحظه توی ذهنش وویونگی اونجا نشسته بود که علاقه ای به نگاه کردن به بدن برهنش نداشت.
وقتی روشو برگردوند که شلوارشو برداره وویونگ رو دید که گوشیشو روشن نگه داشته بود ولی نگاهش به اون بود.
چی؟یعنی..تمام مدت بهش نگاه میکرد؟بلاخره سان به خودش اومد..
شاید سان باید احتیاط میکرد..شاید نباید اونطوری جلوش لباس عوض میکرد؟
"به چی..نگاه میکنی؟"سان با تردید پرسید و سعی کرد تعجب توی صداش رو مخفی کنه.

وویونگ شونه هاش رو بالا انداخت و دوباره مشغول کار کردن با گوشیش شد.
اون به راحتی نمیتونست اعتراف کنه که داشت به کمر باریک سان و پوست روشنش نگاه میکرد..نه؟
سان هم با اخم شروع به غر زدن کرد و در حالی که وویونگ مشغول بود شلوارشو عوض کرد و روی تخت وویونگ نشست.
وویونگ بلاخره گوشیش رو کنار گذاشت و از پله ها پایین رفت.
کاسه ی بزرگ بستنی رو از توی فریزر برداشت و در حالی که سعی میکرد سر و صدا نکنه به اتاقش برگشت.

اون تنها بستنی خوردن رو دوست نداشت.بعضی اوقات به عکس هایی که از سان گرفته بود خیره میشد و بستنی میخورد..به وضوح سان رو در حالی که بستنی میخورد تصور میکرد.
و حالا به واقعیت تبدیل شده بود!
سان با انگشتای نچندان کشیدش قاشق رو مثل بچه ها توی دست گرفت و بعد از چشیدن طعم‌ بستنی لبخند زد.
وویونگ هم با دیدن سان لبخند کوچیکی زد و چند تا قاشق دیگه خورد.

I Turned Into A Girl! (Woosan)Where stories live. Discover now