"این چه جهنمیه؟!!"
ساعت ۶ صبح بود.دقیقا دو دقیقه بعد از اینکه آلارمش زنگ خورده بود بیدار شده بود و حالا صدای دادش توی کل خونه پیچیده بود.
اولین روز مدرسش بعد از انتقالش به مدرسه ی جدیدش بود.
اول اینکه به خاطر اینکه موهاش توی دهنش رفته بود بیدار شده بود.
ولی وقتی با خودش فکر کرد دلیل اینکه موهاش توی دهنش رفته بود چی میتونست باشه فقط یه جواب براش میموند.یه شبه موهاش زیادی رشد کرده بود!
و وقتی با تمسخر از فکری که میکرد روی تخت نشست فهمید چیزی که در واقع باید پایین تنش میبود توی شلوارش وجود نداشت.
و اون با بالا تنه ی لخت خوابیده بود..حتی نمیخواست نگاهش به سینه های رشد کردش بیوفته.
وحشت زده دستاشو دور بدنش حلقه کرده بود و توی آینه به خودش نگاه میکرد.
"من..بدنم.."
سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه ولی چشماشو محکم بست و شروع به داد کشیدن کرد.محض رضای خدا!!اون هیچکاری نکرده بود که باعث بشه بدنش همچین رشدی کنه!!
اون درست چهره ای دخترونه داشت و این داشت وحشت زدش میکرد.
گوشیشو برداشت و با دستای لرزونش دستشو روی شماره ی تنها دوستی که داشت گرفت.
ولی برای یه لحظه برعکس همیشه مغزشو به کار انداخت.
نمیتونست اونو درگیر کنه..با اینکه به هر حال قرار بود اونو ببینه.وقتی در اتاقش به شدت باز شد باعث شد با ترس به کسی که توی چارچوب در ایستاده بود نگاه کنه.
"نمیخوای دهن لعنتیتو ببندی چوی سان؟یکی اینجا داره سعی میکنه..بخوابه.."
خواهر بزرگترش بود که حالا با چشمای گردش بهش خیره شده بود.
"نونا..ببین..اونطور که فکر میکنی..نیست!!"سان هول کرده بود و به معنای واقعی نمیدونست باید چیکار میکرد.اون قدش از خواهرش بلندتر بود ولی حالا که فکرشو میکرد قدش کوتاه تر شده بود!
"من الان قدم از ۱۷۰ کوتاه تره؟لعنت!"
با خودش فکر کرد ولی طولی نکشید که توسط خواهرش از افکارش بیرون کشیده شد.
خواهرش دستاشو از روی سینه هاش کنار زد و باعث شد سان با تعجب داد بزنه و دوباره دستشو روی سینه هاش بزاره.
"همیشه فکر میکردم اگر در اتاقتو باز کنم یه دختر رو توی اتاقت ببینم ولی فکرشم نمیکردم یه روز دختر شی!!"و قهقهه زد.
سان با اخم غلیظی شروع به داد کشیدن کرد.
"تو الان باید کمکم کنی نه اینکه بهم بخندی احمق!!"
خواهرش با خنده اشکاشو پاک کرد و محکم توی سر سان کوبید.
"عوضی من نوناتم باهام درست صحبت کن..اوکی خواهر جونم؟"
و دوباره خندید.
سان همونطور با اخم سرشو مالید و به خواهرش که هنوز میخندید نگاه کرد.خواهرش هم بلاخره متوجه ی جدی بودن وضعیت شد و سرشو تکون داد.
"خیلی خب خیلی خب!اینطوری نگام نکن.مدرست دیر نشده؟عا راستی..اول نیاز به..سوتین داری..اینطور که مشخصه.."
"نکنه انتظار داری با این وضع برم مدرسه؟؟"سان با بهت پرسید و خواهرش یکی از ابروهاشو بالا انداخت.
"مگه شما دوتا رو به خاطر غیبت ها و دردسرایی که درست کردین بیرون ننداختن؟نکنه میخوای روز اول مدرست هم منفی داشته باشی؟"
VOUS LISEZ
I Turned Into A Girl! (Woosan)
Fanfiction"این چه جهنمیه؟!!..من..بدنم.." محض رضای خدا!!اون هیچکاری نکرده بود که باعث بشه بدنش همچین رشدی کنه!! اون چهره ای دخترونه داشت.. سان طی یه شب به یه دختر تبدیل شده بود و این مسئله داشت دیوونش میکرد! Ateez - Woosan