Introduction

540 57 1
                                    

عشق خفته

مقدمه؛

روزی روزگاری، در سرزمینی بسیار دور شاهزاده ای زندگی میکرد.
شاهزاده جوان به قدری زیبا بود که مردم بهش لقب الهه زیبایی رو داده بودن.
موهای به رنگ اتیشنش به خیره کننده بود، چشمانش که همانند اقیانوس بود باعث می‌شد شخصی که به آن دو تیله جواهر خیره شده بود،درونشان غرق شود.
البته آداب اخلاقی او هم تعریف زیادی دارد.
شاهزاده با مردمش مهربان و بخشنده بود،به افراد فقیر کمک میکرد و از حق مردم پایین تر از اشراف دفاع میکرد و از هیچ فداکاری ای برای مردم سرزمینش نمی‌گذشت!
رفتار شاهزاده با دوشیزه ها عاملی بود که او را بین تمام زنان محبوب کرده بود،او به گفته تمام بانو های جوانی که شانس ملاقات با او را داشتند یک جنتلمن واقعی بود.
همین باعث شده بود هر دوشیزه ای در سرتاسر آن سرزمین و سرزمین های مجاور،ارزوی ملاقت با شاهزاده را داشته باشند.

اما کسانی هم از او نفرت داشتند.
خی سوال پیش می اید که چه کسانی؟ جوابش معلوم است اشراف‌زاده های طمع کار!
با وجود حمایت های شاهزاده از مردم و قدرت او آنها نمی‌توانستند به مردم ظلم کنند و آسیب بزنند.
برادر شاهزاده ورلاین هم مانند مردم عاشق برادرش بود حاضر بود جانش را هم برایش بدهد اما..
روزی نگران محبوبیت بیش از حد برادرش شد
میترسید برادرش از پشت به او خنجر بزند و خودش مقام ولیعهدی را تصاحب کند!

افسوس که انسان ها خطا کارند و اشتباه میکنند.برای شاهزاده سلطنت کردن مهم نبود او فقط خواستار موفقیت و سلامت برادر بزرگترش بود و میخواست تا آخر عمر وفادار به او خدمت کند.
اما افسوس چشمان برادرش برای دیدن اعمال نیک او کور شده بود.
دیگر خبری از آن عشق نبود در چشمان برادرش نبود و فقط نفرت کینه حسادت در نگاهش پیدا بود.

روزی از روز ها شاهزاده مجرمی را دستگیر کرد.
با اینکه خود باعث تمام درد های آن مجرم شده بود اما قلب مهربان و پاکش راضی به مرگ و درد آن شخص نبود.
شاید هم باید گفت به خاطر احساساتی بود که نسبت به آن شخص داشت.
با اینحال شاهزاده توانست قلب مجرم را بدزد.
و چه می‌شود وقتی در آستانه مرگ است آن شخص برای پس گرفتن قلبش شاهزاده را نجات دهد؟
سرنوشت شاهزاده چه خواهد بود؟ مرگ یا زندگی؟

Sleeping LoveWhere stories live. Discover now